-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 16 شهریورماه سال 1394 15:04
عشق دردانست و من غواص و دریا میکده سر فرو بردم در آن جا تا کجا سر برکنم #حضرت_حافظ
-
بهش مدیونم
یکشنبه 18 مردادماه سال 1394 22:36
تو یه برهه هایی از زندگیم، سر و کله ی یک رفیق، یک دوست، یه آدم خاص پیدا شده که انگار خط به خط داستان زندگیم رو نقطه گذاری کرده. خیلی از آخرین بارهارو با اون به خاطر میارم، مثل آخرین باری که از فلان زیرگذر ردشدم، آخرین باری که از فلان کوچه گذشتم ، آخرین باری که فلان کافی شاپ رفتم، آخرین باری که یه فیلم خوب دیدم، آخرین...
-
من و یه عکس قدیمی
جمعه 16 مردادماه سال 1394 22:54
بعد از مدت ها هوس کردم سر بزنم به آلبوم قدیمیم، رسیدم به عکسی که خیلی دوستش داشتم ، فقط منم و تو، یه بچه تپل مپل سفید، توی بغل یک بابای خوشتیپ سیبیلو. تو عکس حواسم به شاخه گل مریمیه که توی دستمه، انگار که دارم بزرگترین راز دنیا رو کشف می کنم، اما تو نگاهت به دوربینه، با همون خنده ی همیشگی، نمی دونم این عکس دقیقا مال...
-
کافه قدیمی
شنبه 10 مردادماه سال 1394 01:03
امروز رفتیم همو ن کافه قدیمی اما تو یه جای جدید من : کافه قبلی رو دارید تعمیر می کنید دیگه ؟ صاحب کافه : نه ، متاسفانه ، صاحب ملک باهمون کنار نیومد! شاید خیلی فرقی نمی کرد که این کافه کجا باشه اما برای منی که تو این چند سال به حال و هوای اون جا دل بسته بودم ، خیلی ناراحت کننده بود یکی از بهترین سرگرمی هام توی اون...
-
این روزا
جمعه 9 مردادماه سال 1394 11:33
-
جرات حقیقت
چهارشنبه 7 مردادماه سال 1394 00:45
وقتی که بطری می چرخد... این روزا طاقت بازی جرات حقیقت رو ندارم حتی با خودم، حتی اگه هم سوال کننده خودم باشم و هم جواب دهنده... نکنه از انتخاب حقیقت میترسم... انگار خودمم دارم به خودم دروغ میگم... فکر کنم این بدترین دروغ دنیاس! وقتی به جایی برسی که خودت داری خودتو فریب میدی...
-
سحر
شنبه 20 تیرماه سال 1394 05:45
سحر است، گوشه ای نشسته ام و خواب به چشمانم راه ندارد، انگار این روزها را خوب درک نمی کنم،قدر این سحر ها را نمی دانم، مانند کسی که بیقرار است، شاید دلهره ها و نگرانی از کارهای دنیا هوش و حواس از سرم پرانده ، یک جور هایی دارم درجا می زنم ، گوشه ای ایستادم و به زندگیم نگاه می کنم ، بیشتر به این شش سال اخیر، گونه ای...
-
قدر نوشت
جمعه 19 تیرماه سال 1394 23:19
از سر کوی تو هر کو به ملالت برود نرود کارش و آخر به خجالت برود کاروانی که بود بدرقهاش حفظ خدا به تجمل بنشیند به جلالت برود آخرین شب قدر هم گذشت، بعد از شب قدر باید سبک شده باشی، همه غم هایت را سپرده باشی به خدا ،بهش توکل کنی، کارنامه سیاه و زشتت رو پس گرفتند و یک کاغذ سفید به جاش دادن دستت که قراره از نو توش بنویسی،...
-
شکستن
پنجشنبه 11 تیرماه سال 1394 05:03
خیلی وقت است دست به قلم نبرده ام ، اما گاهی کلمات چنان به من هجوم می آورند که چاره ای ندارم جز نوشتن، هر چند خودم هم نمی دانم چه می خواهم بنویسم، فقط می دانم باید نوشت تا بار کلمات در ذهنم کم شود، تا بلکه وزنه ای که بر روحم سنگینی می کند کمی سبک تر شود... اصلا حتی نمی دانم چطور شروع کنم، یک وقت هایی یک آدم هایی یک...
-
توکل
دوشنبه 18 خردادماه سال 1394 00:51
باید که بنویسم وگرنه که بغض خفه ام می کند... آن چنان گلویم را می فشارد که تابش را ندارم ... شاید وقتی می نویسی نتوانی بلند فریاد بزنی اما دست کم ذهنت از خفقان رها می شود... کلمه هایی که دارند از ذهنت می زنند بیرون آرام سر جایشان می نشیند...و تو نفس راحت می کشی ... وقتی که هر چه هست را به کاغذ می سپاری ... البته کاغذ...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 11 خردادماه سال 1394 00:55
-
تولد نوشت
شنبه 9 خردادماه سال 1394 00:23
امشب یک سال دیگه دوباره به عمرم اضافه میشه ... خیلی از اطرافیانم تولدم رو یادشون نیس البته بعضی ها هم یادشون بوده حتی زودتر از موعد ... امروز که از تهران برای چند روزی اومدم شیراز، از مامان و خواهرم میپرسم اگه گفتین امشب چه شبیه با احساس اطمینانی که مطمئنم تولدم رو یادشون رفته ! یه نگاه چپ چپ بهم میکنن و میگن خب...
-
شب نه خرداد!
شنبه 9 خردادماه سال 1394 00:11
-
من و کلی سوال
پنجشنبه 7 خردادماه سال 1394 12:35
-
من و دوستانم
پنجشنبه 31 اردیبهشتماه سال 1394 13:53
-
بعد از تعطیلات
یکشنبه 27 اردیبهشتماه سال 1394 07:17
-
قضاوت
جمعه 25 اردیبهشتماه سال 1394 23:46
-
آقا جواب سلام میدهد ...
جمعه 25 اردیبهشتماه سال 1394 00:03
امشب از اون شبایی بود که دلم خیلی گرفته بود، همه هم اتاقیام رفته بودن خونشون، زنگ زدم دوستم که بیاد پیشم، خیلی خسته بود، گفت نمیام، اون قدر خسته بود که حداقل نگفت تو بیا... زنگ زدم به یکی دیگه از دوستام که برم ببینمش ، گوشیشو جواب نداد، به یکی دیگه از دوستای خوابگاهیم گفتم شب بیا پیشم که تنها نباشم، اونم گفت نمیتونم...
-
اعتکاف نوشت
سهشنبه 15 اردیبهشتماه سال 1394 11:12
-
اعتکاف 94
پنجشنبه 10 اردیبهشتماه سال 1394 13:12
ای مونس کسی که مونسی ندارد! گم می شوم در ازدحام شهر، خسته ام. نشانی خانه ام را به خاطر نمی آورم... چشم که باز می کنم، من هستم و خیلِ عاشقان الهی. من هستم و صف به صف تسبیح و نماز و استغاثه... پ.ن : انشالله امسال معتکف میشم یعد از 4 سال که حسرت اعتکاف به دلم مونده بود... خدا کنه که دلم بلرزه ...خدا کنه این بار عوض...
-
بـــه فـــراغ دل
پنجشنبه 10 اردیبهشتماه سال 1394 00:01
به فراغ دل زمانی نظری به ماهرویی به از آنکه چتر شاهی همه روز و های و هویی به خدا که رشکم آید به دو چشم روشن خود که نظر دریغ باشد به چنین لطیف رویی دل من شد و ندانم چه شد آن غریب ما را که گذشت عمر و نامد خبری ز هیچ سویی نفسم به اخر امد نظرم ندید سیرت بجز این نمانده ما را هوسی و آرزویی مکن ای صبا مشوش سر زلف آن پری را...
-
لیلةالرغائب
پنجشنبه 3 اردیبهشتماه سال 1394 17:52
از صحبت های حاج آقا شهاب مرادی در مورد لیله الرغائب محور لیله الرغائب استغفاره ماه رجب، همانند مسجد شجره که میقات است برای حضور در مسجدالحرام، میقاتی است برای ورود به ماه مبارک رمضان یکی از مفاهیم الرغائب، رغبت و تمایله این که ببینیم چه چیزی را دوست داریم؟ به چه چیز رغبت و تمایل داریم؟ لیلةالرغائب بهترین فرصت است برای...
-
شب
چهارشنبه 2 اردیبهشتماه سال 1394 00:22
-
نگرانی
یکشنبه 30 فروردینماه سال 1394 14:15
این روزها روزهای عجیبی است، از یک طرف خوشحالم که دیگه نه پای امتحانی وسطه نه پای پروژه هیچ درس مسخره ای ... اما خب پایان نامم هم چنان سرجاشه... یه جور حس خوب توام با نگرانی دارم ... نگرانی از این که سال بعد قراره چی بشه ...میترسم... از انتخاب اشتباه... هنوزم سر تصمیم خودم هستم که فعلا قصد رفتن ندارم اما میترسم اگه یه...
-
گزینه های روی میز
یکشنبه 30 فروردینماه سال 1394 13:57
-
دوست
چهارشنبه 26 فروردینماه سال 1394 10:14
راهنمایی و دبیرستان که بودم به نسبت بقیه بچه ها تعداد دوستام خیلی زیاد نیود، تعداد دوستای نزدیکم محدود میشد به دو سه نفر، با بقیه هم سلام و علیکی داشتم، همیشه فکر میکردم مشکل از منه، اعتماد به نفسم کمه، بلد نیستم چه طوری دوست پیدا کنم ... الان که برمیگردم به اون سال ها، میبینم نه اعتماد به نفسم کم بوده، نه مشکل خاصی...
-
مهربونی های بیش از حد مادرم
پنجشنبه 20 فروردینماه سال 1394 22:04
هر بار بعد از عید که برمی گشتم تهران، خیلی حال بدی داشتم... به شدت دلتگ خونه می شدم .... اما این بار دلتنگ که نشدم هیچ ، خدا خدا میکردم زودتر برگردم تهران... خونه قبلیمون رو خیلی دوست داشتم... هر چند قدیمی اما خیلی باصفا بود ... اما حالا که به خونه مادربزرگ هجرت کردیم هیج تعلقی به اون جا حس نمی کنم ... اصلا اون جا رو...
-
عید 94
دوشنبه 17 فروردینماه سال 1394 13:58
-
طلبکاری از خدا !
دوشنبه 17 فروردینماه سال 1394 02:51
انشاءالله خدای متعال یک مقدار از درهایش را به روی شما باز کند. راه آن را می خواهی؟ بین خودت و خدا را اصلاح کن، دعوا نداشته باش، طلبکار نباش. اخلاقتان که خوب است انشاءالله، وضو که می گیری با لب خندان سر جانماز بنشین. نگو من گناهکارم. اگر اخم ها را در هم بکشی ملائکه می ترسند، آن ها لطیفند. بدون این که غضبناک و پکر باشی...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 17 فروردینماه سال 1394 01:45