گنج نامه مقصود
گنج نامه مقصود

گنج نامه مقصود

نگرانی

این روزها روزهای عجیبی است، از یک طرف  خوشحالم که دیگه نه پای امتحانی وسطه نه پای پروژه هیچ درس مسخره ای ... اما خب پایان نامم هم چنان سرجاشه... یه جور حس خوب توام با نگرانی دارم ... نگرانی از این که سال بعد قراره چی بشه ...میترسم... از انتخاب اشتباه... هنوزم سر تصمیم خودم هستم که فعلا قصد رفتن ندارم اما میترسم اگه یه روزی یک دفعه تصمیم گرفتم که برم دیگه دیر شده باشه.... الان که خوابگاه هست همه چی خوبه ... نه نگرانی خرج و مخارج زیادم نه نگران داشتن جایی واسه موندن ... اما بعدش رو نمی دونم .... دوست دارم برگردم شیراز و کار پیدا کنم ... اما خیلی بعید میدونم که اون جا کار به درد بخور پیدا کنم... تو تهران یکی دوهفته ای کار پیدا میکنم و مشغول میشم اما نمیدونم به این همه هزینه می ارزه یا نه ... تهران رو دوست دارم ... بهش عادت کردم ... اکثر آدمای هم فکر و هم شکل خودم رو این جا پیدا کردم ... یکی از ترسام از برگشتن به شیراز همینه ... تنهایی ... این جا با وجود دوستام تنها نیستم ... اما مشکل اینه که اکثرشون در حال رفتن از ایرانن... یعنی احتمال داره که همین جا( تهران ) هم بنده به تنهایی دچار بشم؟!! ... نمیدونم باید چه کنم ... کار پیدا کردن تو شیراز یه مشکل ، مشکل جواب دادن به این و اون که چرا نمیخوای دکترا بخونی ! چرا از ایران نمیری ... چرا برگشتی ! از مشکل قبلی بدتر.... 


یاد این آیه می افتم 

ان مع العسر یسری ...فان مع العسر یسری ...


قطعا با هر سختی آسانی هم همراهه... میدونم همه این روزها هم میگذه... اما امیدوارم که خوب بگذره ....



گزینه های روی میز

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

دوست

راهنمایی و دبیرستان که بودم به نسبت بقیه بچه ها تعداد دوستام خیلی زیاد نیود، تعداد دوستای نزدیکم محدود میشد به دو سه نفر، با بقیه هم سلام و علیکی داشتم، همیشه فکر میکردم مشکل از منه، اعتماد به نفسم کمه، بلد نیستم چه طوری دوست پیدا کنم ...

الان که برمیگردم به اون سال ها، میبینم نه اعتماد به نفسم کم بوده، نه مشکل خاصی داشتم، تنها مشکل این بوده که من شبیه اون آدم ها نبودم، الانم بعد از اون همه سال فقط با دو نفرشون در ارتباطم، و وقتی الان دوستام رو میبینم، الان که دیگه مثل دبیرستان و راهنمایی نیست که هنوز ندونن دوست دارن میخوان چه طوری باشن، عکسای ف*ی*س ب*و*ک یا عکسای پروفایلاشون رو میبینم به خودم حق میدم، مشکل از من نبوده، مشکل این بوده که من تو محیطی قرار گرفته بودم که کمترین شباهت فکری و اعتقادی رو به اون آدم ها داشتم... هر چند اون موقع خودم هم هنوز نمی دونستم واقعا دوست دارم چه جوری باشم، چه راهی رو ادامه بدم و همه راه ها رو امتحان میکردم... ولی الان خوشحالم، خوشحالم از این که خیلی از اون ها دوست های صمیمی من نشدن... از این که شبیه اون ها نشدم

واقعا دوست خوب جز رزق و روزی  آدمه... پیدا کردن دوست خوب به نظرم خیلی سخته ... اونم این روزا که اکثر آدم های دور و برت دیدگاه و اعتقادشون با تو خیلی فرق داره ... الحمدالله از وقتی که اومدم دانشگاه اوضاع خیلی به نسبت قبل بهتر شد ...


خدایا دوستای خوب نصیب و روزیمون کن 



مهربونی های بیش از حد مادرم

هر بار بعد از عید که برمی گشتم تهران، خیلی حال بدی داشتم... به شدت دلتگ خونه می شدم .... اما این بار دلتنگ که نشدم هیچ ، خدا خدا میکردم زودتر برگردم تهران... خونه قبلیمون رو خیلی دوست داشتم... هر چند قدیمی اما خیلی باصفا بود ... اما حالا که به خونه مادربزرگ هجرت کردیم هیج تعلقی به اون جا حس نمی کنم ... اصلا اون جا رو دوست ندارم ... توی یک فیلم میگفت خونه با اقامتگاه فرق داره، راست می گفت ، حس میکنم اون جا خونه ما نیست ، بیشتر شبیه یک افامتگاهه... من زندگی اون جا رو دوست ندارم ... بودن با آدمها رو دوست دارم دارم اما از شلوغی و بی نظمی بیزارم... اون جا دائما آدما در حال رفت و آمد هستند جوری که نمی فهمی کی شب شده.... کارای مامانم ده برابر گذشته شده هر چند که خودش خوشحاله و شکایتی نداره چون پیش مادرشه و میتونه تا اون جا که در توانشه به مادرش خدمت کنه ... گاهی به مامانم حسودی میکنم اگه دنیا نداره و خیلی خیری از دنیا ندیده، از داشتن آخرت مطمئنه، حداقل من مطمئنم که در آخرت بهترین جایگاه ها رو داره  ... اما من چی ... هنوز نه دنیا دارم نه آخرت ... اون نه شکایتی از حال و روز دنیاش داره نه دائم مثل من غر می زنه... همه جوره هم هوای مادرش رو داره ... خوش به حالش با این صبر و تحملش ... کاش ذره ای از صبر و مهربونیش در وجود من بود ... 

برعکس همه گذشت ها و مهربونی های اون من همیشه در حال دو دو تا چهار تا کردنم... از این که آدمایی که میان تو اون خونه نسبت به مادرم و زحماتش این قدر بی انصافن... از این که مادرم تو این سن نباید این همه بار روی دوشش باشه ، از این که نبود پدرم باعث شده چهار چوب زندگی ما خراب بشه و هر کس هر کاری میخواد بکنه،آخرش هم کلی منت روی سر ما باشه ،هر چند مامانم خودش از این شرایط شکایتی نداره و راضیه  ولی من نگرانشم... نگران سلامتیش ... نگران ادامه زندگیش...ولی فعلا کاری از دستم برنمیاد ... حتی فکر کنم دور بودنم از اون شرایط هم برای خودم بهتره هم مادرم ...حداقلش اینه که دائم بهش نق نمیزنم که چرا این قدر در حق همه گذشت میکنی و مهربونی!


مامان میدونم که لازم نیست برای عاقبت به خیریت دعا کنم چون مطمیئنم عاقبت به خیر میشه... تو برای من دعا کن که بتونم فرزند صالحی برات باشم...

عید 94

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.