گنج نامه مقصود
گنج نامه مقصود

گنج نامه مقصود

فعلا کار تعطیل !

چند روز است از خواب که بیدار می شوم و یاد کار کردن می افتم انگار که دنیا رو روی سرم خراب کردن؛ با  این که حدودا یک ماه بیشتر نیست که از کارم گذشته ، و در این مدت کلی چیز یاد گرفتم ولی حس میکنم  کارم به جایی رسیده که دیگه خیلی به یه مهندس الکترونیک ربطی نداره و یه برنامه نویس لازم داره ، هفته پیش  گفته بودم که من فقط دو روز میتونم بیام شرکت و اونام قبول کرده بودند ! خلاصه این که امروز همش می گفتم که کاش اصلا قبول نکرده بودند، درسته که دوست دارم کار کنم و دستم تو جیب خودم باشه ولی واقعا با کار کردن روی تز و شروع کلاسام جور در نمیومد ، از اون طرفم این روزا همش به خودم میگم کاری نکنم با معدلم که بعدا اگر از نرفتن پشیمون شدم و خواستم اپلای کنم ، دیگه نتونم ، همه هم که دارن بهم میگن برو ، یعنی برای رفتن خیلی پشنوانه هام بیشتره تا موندن، و خیلی بیشتر کمکم می کنند چه از نظر مالی چه فکری

خلاصه رفتم و به مهندس گفتم که حالا چه کار کنیم ، من کلاسام شروع شده ، خودش پیشنهاد داد به جای این که نصفه نیمه و با این وضع برم سر کار،  این مدت بچسبم به تزم ، البته باید در حد همون زمانی که قرار بود برای سر کار رفتن از خودم بیگاری بکشم الان  در راه تز از خودم کار بکشم ! و خلاصه این که گفت حتی ما رو هم در جریان کار خودت قرار بده و اگه قطعه ای چیزی که تو ایران نیست خواستی بگو تا ما کمکت کنیم و تزت زودتر جمع و جور شه .

فکر کنم این طوری برا خودم هم بهتر باشه ، البته اگه یادم بمونه که قراره تزم رو فوری جمع و جور کنم و دیگه حالا که کار نمی کنم ، زیادی به خودم استراحت ندم ! در شرایط حاضر این راه منطقی تر به نظر میاد ، به خصوص این که وقتی برگردم میتونم بگم من رو بذارین روی یه پروژه دیگه ! من دیگه اینو دوست ندارم J

خدایا خودت کار ما رو درست کردی ، ادامه راهمم خودت بهم نشون بده، خیلی خوشحالم که تابستون رفتم سر کار، تنها نگرانیم یه کم از نظر مالیه ، با توجه به این که خواهرم دانشگاه آزاد قبول شده ، ولی میدونم که خودت همه چی رو جفت و جور کردی، 5 سال تهرانم و آب توی دل من تکون نخورده ، میدونم که از این به بعدم خودت همه چی رو درست میکنی ، خدایا فقط کمکم کن که را ه درست رو انتخاب کنم ، این روزا پر از شک و دودلیم L...

 

دو سال پیش بود همین موقع ها که با خودم کلنجار می رفتم که بروم یا بمانم ، ماندم نه به خاطر کسی به خاطر خودم ...

الان دو سال از آن زمان میگذرد اکثر دوستانم از ایران رفته اند، آن هایی هم که مانده اند قصد دارند برای دکترا بروند و من باورم نمی شود کسانی که من آدم حسابشان نمی کردم الان یکی در میشیگان ، یکی دلف دیگری ... و خلاصه این که انگار در یک برزخ گرفتار شده ام

روزی فکر میکردم رفتن آن قدر ها هم آش دهن سوزی نیست بهتر است بمانم و بروم سراغ کار، مفید باشم برای دوستانم ، خانواده ام و ... . کار را تابستان شروع کردم ، هیچ شباهتی به چیزی که فکر میکردم نداشت ، سخت و طاقت فرسا و بدتر از همه انگار که مستهلک می شوی این جا ، نه خیلی خبر از ایده های جدید است نه چیزهایی که خیلی به درد بخور باشند ، مثل یک ربات هشت صبح میروی سر کار و پنج برمیگردی ، این وسط کلی هم به تو منت گذاشته اند و نیم ساعت برای نماز و ناهار ، سرعت اینترنت شرکت که فوق العادست ،یک سرچ کوچک کلی وقتت را تلف می کند ، خبر از همکاری و کار تیمی که هیچ ، انگار این جا میاىی فقط به خاطر در آمدش ، اصلا از موجودی که صبح آمده و شب به خانه می رسد بعد از کلی کار و دغدغه و فکر ددلاین پروژه مگر چیزی هم باقی خواهد ماند ...خلاصه تنها چیزی که آن وقتی رسیدی ،  دوست داری خواب است و بس و فردا صبح روز از نو روزی از نو...

با خودت میگویی شاید اگر رفته بودم اوضاع خیلی بهتر بود ، حداقل آن جا شاید زندگی کردن را یاد میگرفتم ،آدم های جدید ، فرهنگ جدید ...و آیه خدا که میگوید زمین را بگردید به یاد می آوری

وسط همه این ها میگویی اصلا من قرار نبود این طور زندگی کنم ، شاید یک زندگی معمولی خیلی بهتر از این زندگی بود که. درس جز لاینفک آن شده ،و آرامش ... تنها چیزی که از خودت در طی همه این سال ها دریغ کرده ای...

یادم است به تعداد آدم ها راه برای رسیدن به خدا بود و من مانده ام که راه من از کجا باید بگذرد، ماندن در ایران ، رفتن به یک دانشگاه و تلاش سخت برای علم و دانش یا اصلا حتی رفتن به یک دانشگاه معمولی خارج از کشور وفعالیت در انجمن های مسلمانان آن کشور و هزاران راه دیگر  ...

 تلاش برای دینی که دوستش دارم همیشه از آرزوهای زندگیم بوده اما مسیری که میروم انگار هر روز مرا از آن دور تر میکند ،  آن قدر دغدغه هایم بیشتر شده اند  که خودم را هم فراموش کرده ام  چه برسد به دینم ...

نمیدانم ، این وسط حس میکنم یک جای کار می لنگد  ، کاش یک دوست و همراه در این مسیر زندگی پیدا میکردم ...

تعداد آدم هایی که دیدم و حرف هایم را می فهمیدند زیاد نبوده ،آدم هایی که آرزوهایشان کمی شبیه من باشد ، کسی که علاوه بر درسش بخواهد تاثیر گذار باشد ، حتی یک استاد هم نداشته ام در دانشگاه که نقش تاثیر گذاری در زندگیم داشته باشد ، این همه علم بدون عمل آخر به چه کار می آید 

فقط یک جا در کل عمرم استادم به من درس زندگی داده که آن هم تا آخر عمر مدیونش هستم که آن هم هیچارتباطی به دانشگاه نداشته  ...

نمی دانم شاید اصلا از اول مسیر را اشتباه آمدم ولی حالا بالاخره همین جایی که هستم ،مانده ام چه طور ادامه بدهم ،سخت است تنهایی مسیولیت تصمیمی برای ادامه یک عمر زندگی به عهده بگیری ...


خدایا همیشه با من بوده ای و همواره هستی ،من از تقدیر خبر ندارم اما فقط من را روسیاه نکن ،نگذار جز بندگان بی آبرویت که هم آبروی دین را بردند هم آبروی خودشان و آخرش خسره الدنیا و الآخره ،که نه دنیا داشته اند و نه آخرت ... خدایا این روزها خیلی تنهایم ، خودم هم گیج شده ام ، مانده ام چه تصمیمی بگیرم ، کدام راه درست است و کدام غلط ...، خدایا خودت کمک کن 

چقدر این آیه قشنگه : رَبَّنٰا لاٰ تُؤٰاخِذْنٰا إِنْ نَسِینٰا أَوْ أَخْطَأْنٰا رَبَّنٰا وَ لاٰ تَحْمِلْ عَلَیْنٰا إِصْراً کَمٰا حَمَلْتَهُ عَلَى اَلَّذِینَ مِنْ قَبْلِنٰا رَبَّنٰا وَ لاٰ تُحَمِّلْنٰا مٰا لاٰ طٰاقَةَ لَنٰا بِهِ وَ اُعْفُ عَنّٰا وَ اِغْفِرْ لَنٰا وَ اِرْحَمْنٰا أَنْتَ مَوْلاٰنٰا فَانْصُرْنٰا عَلَى اَلْقَوْمِ اَلْکٰافِرِین

پروردگارا، اگر فراموش کردیم یا به خطا رفتیم بر ما مگیر، پروردگارا، هیچ بار گرانى بر[دوش ] ما مگذار؛ هم چنان که بر[دوش ] کسانى که پیش از ما بودند نهادى. پروردگارا، و آنچه تاب آن نداریم بر ما تحمیل مکن؛ و از ما درگذر؛ و ما را ببخشاى و بر ما رحمت آور؛ سرور ما تویى؛ پس ما را بر گروه کافران پیروز کن. 

خدایا ما خیلی کم طاقتیم ، کم طاقتیمون رو به حق بزرگی خودت ببخش 

اللهم عجل لولیک الفرج


ا

غزاله

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

هر آنچه از من بر می آمد...

گنجشکی با عجله و تمام توان به آتشی نزدیک می شد و برمی گشت !
پرسیدند : چه می کنی ؟
پاسخ داد : در این نزدیکی چشمه آبی هست و من مرتب نوک خود را پر از آب می کنم و آن را روی آتش می ریزم !
گفتند : حجم آتش در مقایسه با آبی که تو می آوری بسیار زیاد است ! و این آب فایده ای ندارد !
گفت : شاید نتوانم آتش را خاموش کنم ، اما آن هنگام که خداوند می پرسد : زمانی که دوستت در آتش می سوخت تو چه کردی ؟
پاسخ میدم : هر آنچه از من بر می آمد...

یا امام رضا

دل من گم شد , اگر پیدا شد...

بسپارید به امانات رضا

و اگر از تپش افتاد دلم , ببریدش به ملاقات رضا...

از رضا خواسته بودم بگذارد که غلامش بشوم , همه گفتند محال است...

دلخوشم من به محالات رضا

*******************************************

حرم لبریز زائرها

مسافرها

مجاورها

گروهی آذری ها و گروهی از شمالی ها

یکی از پای قالی و یکی از بین شالی ها

وحالا هرکدام آرام

زبان واکرده در این ازدحام، آرام:

"ببین این دست پینه بسته را آقا

ببین این شانه های خسته را آقا

به بیخوابی دوچشم خویش رامجبووور کردم من

به زحمت پول مشهد آمدن را جوور کردم من

نشستم تا بگیرم دامن ایوان طلایی را

به سمتت باز کردم دست خالی گدایی را"


یکی درد دلش را با امام مهربان می گفت

یکی بالای گلدسته اذان میگفت

صدا پیچید در صحن و حرم، گویا درو دیوار با انصاریان میگفت:

"اللهم صل علی علی بن موسی الرضا المرتضی..."


یکی بغض میان آه را میگفت

یکی هم خستگی راه را میگفت

جوان زایری در گریه هایش"آمدم ای شاااه" را میگفت.


خلاصه عده ای اینجا و خیلی ها ز راه دور ، 

دلگیر حرم هستند

همانهایی که جاماندند و حالا پای تصویر حرم هستن


اللهم صل علی علی ابن موسی الرضا المرتضی

پ.ن (عید نوشت ) : آقا جان تو را به جان مادرت امسال ، اربعین ما را از قلم نیندازی! اسم ما را هم در لیست پیاده ها بنویس ...یعنی می شود کربلا با پای پیاده عیدی بدهی ؟!