گنج نامه مقصود
گنج نامه مقصود

گنج نامه مقصود

و اما ولنتاین

به نظرم ولنتاین خیلی روز مسخره ایه، مگه واسه دوست داشتن آدما نیاز به روز و ساعت مشخص داریم . 

مگه هدیه دادن و گل خریدن و مهربونی باید منحصر به یک روز مشخص توی سال باشه.

کاش همیشه مهربون باشیم. 

کاش مهربونیم به یک روز و ساعت محدود نباشه . 

چقدر دوست داشتن های این روزا تکراری و سطحی شده، آدما زود از هم خسته میشن، آدما خودخواه تر از قبل شدن... نمیدونم ... 

از مزیت های خوابگاهی بودن

دیشب بعد از کلی سال خوابگاهی بودن یکی از مزیت هاش رو کشف کردم ،دیشب هم اتاقیام منو راضی کردن که از این به بعد شبای فرد بریم سالن ورزش. 

دیشب تصمیم گرفتیم که بسکتبال بازی کنیم( آخرین باری که بازی کرده بودم فک کنم سوم راهنمایی بود) وقتی رفتیم سالن یه سری بچه های خارجی رو دیدیم که میخواستن بازی کنن و خیلی دوستانه به ما هم پیشنهاد دادن که باهشون بازی کنم . بچه ها از کشورهای عربستان ، ترکیه ، استرالیا و لبنان بودند. جالبی بازی به این بود که اینا کلن انگلیسی صحبت می کردند. 

خلاصه این که هم زبانم تقویت میشد هم دوباره بسکتبال بازی کردن یادم می اومد . 

خیلی بچه های خوب و دوست داشتنی بودند. خوشحالم از این که دوستای اینترنشنال پیدا کردم . 

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

    این روزها دورم ، اما نزدیکِ نزدیکم
    ساکتم ، اما پر از حرفم ،
    آرامم ، اما پر از غوغاست درونم ....
    نشسته و می شمارم روزهایِ رفته و روزهای در پیشِ رو را
    و اینکه چه صبور است این دل !
    نمی دانم چه اصراری دارد در زنده نگه داشتن تمامشان !
    نمی دانم ...
    آرامم میکند تنها ، قدم های تنهایی ...
    اما با یادی از گذشته ها
    و صدایی که میخواند و نگاهی رو به آسمان
    نگاه میکنم این روزها ...
    این روزها همه چیز را نگاه میکنم ...
    حتی غروب سردِ آفتاب را

    که همین نزدیکیست

    همین انتهای کوچه تنهایی من!

    این یک ماه خیلی به من سخت گذشت، هر جور اتفاقی تو این مدت افتاد، یعنی هر اتفاقی که فکرش رو نمیکردم، از دعوا با هم اتاقیم بگیر تا پروژهای سخت و طاقت فرسا، به پا شدن آتیش زیر خاکستر اتفاقات یک سال گذشته، نگرانی های زیادم در مورد خواهرم و مامانم تو این یک ماه ، خلاصه این که فکر نمیکردم این جوری بشه ، هم از نظر روحی از پا افتادم ، هم از نظر جسمی، سینوسام چرک کرده و یه هفتس گلودردم خوب نمیشه، حال روحیم هم تعریفی نداره ... بعد از کربلا به درد سرگشتگی مبتلا شدم...

    نمیدونم ، میدونم که همه این سختی ها میگذره و خلاصه این که اندکی صبر سحر نزدیک است...

    فعلا میخوام چند روزی برم خونه و به هیچ چی فکر نکنم، تنها خوشحالیم اینه که درسای مزخرف دوره ارشد تموم شد و فقط پروژم مونده... الحمدالله موضوعش رو خیلی دوست دارم و وقتی چیزی رو دوست داشته باشم براش وقت می ذارم و ازش لذت میبرم.... امیدوارم نتایج خوبی بده... تنها نگرانیم استاد راهنمام هست که ما رو به امان خدا ول کرده ... چند ماهی هست که اصلا حالش خوب نیست و این من رو نگران می کنه... 


    فردا ساعت 4 صبح عموم میاد دنبالم ، تصمیم گرفتم که نخوابم که آبروم نره، عمرا اگر بخوابم بتونم 4 صبح بیدار شم!


    بعد هم میریم فرودگاه دنبال پسر عموم که از خارج داره میاد ...


    همین جوریش من چند وقته تو مود رفتن هستم! وای به حال این که اونم بیاد و دائم من رو به چالش بکشه که چرا نمیای اون ور...

    خوشحالم که زندگی داره از یکنواختیش در میاد ... همین که با عموم و پسر عموم دارم میرم خونه و لازم نیس تنها با اتوبوس برم خودش کلی هیجان انگیزه 

    خدایا میدونم این یه ماه خیلی بد بودم ... تو ببخش 

    خدایا من که جز تو کسی رو ندارم ، هوامو داشته باش

    امیدوارم این دفعه خونه خوب باشه و اتفاق عجیب بدی نیفته 

    باید خیلی هوای خواهر و مامانم رو داشته باشم ، خدایا به خاطر اونا هم که شده حالم رو خوب کن 



    پ.ن : شب جمعه است ، شبی که آدم دلش میخواد کربلا باشه ، بشینه تو بین الحرمین ، زل بزنه بین دو نگاه ، دو تا عاشق ... هی دلش بسوزه ، هی اشک تو چشماش حلقه بزنه ، هی با التماس به دو تا گنبد خیره بشه ... اللهم الرزقنا