گنج نامه مقصود
گنج نامه مقصود

گنج نامه مقصود

معمولی بودن

ماه ها بود فراموشت کرده بودم، امروز که دیدمت ته دلم هنوز دوست داشتمت اما عقلم هیچ جوره راضی نبود، نه به دیدنت، نه به حرف زدن با تو

تنها راهم فرار از تو بود

نمیخواستم دوباره اسیر گذشته شوم

دوباره تردید و دودلی سراغم بیاید 

دوباره هزار سوال بدون جواب در ذهنم خودنمایی کند 

همین که در نبودت، دیدنت را در خواب هایم تحمل کرده بودم برایم به اندازه کافی سخت بود

نخواستم که دوباره همه داغ دل های  گذشته ام زنده شود

و دوباره من بمانم و رفتار های غیر عادی تو که توقع داشتی عادی تعبیرشان کنم

هر وقت تکلیفت را با دلت مشخص کردی به سراغم بیا، اتفاقی که میدانم هیچ گاه نمی افتد

یا باش و همیشه باش یا   برای همیشه از زندگیم محو شو، حالا که قدرت انتخاب نداری،  من جز انتخاب دومی چاره ای ندارم 

من تحمل نیمه معمولی بودن ندارم، یا برای یک نفر کاملا معمولی هستم یا  خاص و منحصر به فرد، من تاب زندگی میان این دو اتفاق را ندارم،  گاهی معمولی، گاهی خاص، اصلا از چیزهای گاهی گاهی متنفرم چون کم کم دل آدم را میزند


حس بی فایدگی !

یه وقتایی فکر می کنم ما بچه ها به هیچ دردی نمی خوریم به خصوص از نسل جدیدش، مامانم رو از بیمارستان آوردیم ، سعی می کنم همه جوره هواشو داشته باشم اما باز هم فکر می کنم که شاید اگه من و خواهرم نبودیم اصلا تو این سن این جوری نمی شد! 

واقعا ما بچه ها به چه دردی می خوریم ؟!!!


راستی امشبم داره بارون میاد، الحمدلله رحمت خدا تو این چند روز دائمیه:) خدایا شکرت

خیلی چیزی به اربعین نمونده! یادش بخیر پارسال سفر اولم بود، حسابی شور و حال داشتم، امسال فقط نگرانم نکنه نرسم! 

یک روایت غیرعاشقانه

خواستم بنویسم 

شر شر باران 

خیابان های بارانی  شیراز 

بوی عطر گل مریم 

حس های عاشقانه توامان 

اما حیف که امشب مامانم بیمارستانه، امروز عمل داشت، الحمدلله حالش خوبه اما به هر حال لبخندش شاید به قشنگی همیشه نباشه، امشب شب سختی رو پیش  رو داره و  احتمالا  دردهای وحشتناک بعد از جراحی 

کاش این روایت میتونست عاشقانه باشه

کاش می تونستم بنویسم امشب پدرم  دست در دست مادرم گره کرده 

پا به پای او درد می کشد

آب می شود

و مردانگیش  نمی گذارد حتی قطره اشکی روی صورتش بلغزد

اما چشمانش سرخ شده است به سرخی خون 

اما حیف ، همه روایت های دنیا که عاشقانه نمی شوند

گاهی هم طعم گس حقیقت را با خود دارند

امشب هر چند همه ما هستیم ، من ، خواهرم، خواهرانش،...

اما بعید می دانم مادرم از خاطرش برود که دیگر هرگز همسری بر بالین او اشک های خود را پنهان نمی کند

کاش پدرم زنده بود

پ.ن : خدایا شکرت، این ها جز نوشته های احساسی چیزی نیست وگرنه میدانم همه جوره هوایمان را داری ، الحمدلله

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

احساس ناهمگونی!

وقتی با خیلی از  آدم های فامیلمون که هم سن و سال من هستند حرف میزنم، خیلی درکشون نمی کنم ،  با بزرگتر ها که بماند! همه شاکین، از زمین و زمان،  دائم تو گذشته دارن دست و پا میزنن، هر چند خود من هم از بعضی قسمت ها ی گذشتم کم ناراحت نیستم، اما نسبت به آینده هم ناامید نیستم، و فکر می کنم که می تونم خودم آیندم رو عوض کنم، به بودن با دوستام و حرف زدن  با اون ها انگار خیلی عادت کردم، و حالا که تک تکشون دارن راهی کشورهای مختلف میشن، نمی دونم دیگه این وسط کسی باقی میمونه که بتونم باهش حرف بزنم، از حضورش خوشحال بشم، از دیدنش به وجد بیام  یا نه! 

هر چند این مدت که خونه بودم، خودم هم کم کم دارم فکر میکنم، روحیات و خلقیات من خیلی با این جا موندن جور در نمیاد، بهتره کم کم به طور جدی به رفتن از ایران فکر کنم و تکلیفم رو با خودم روشن کنم 

من مال این مدل زندگی کردن دسته جمعی نیستم، که همه به کار هم کار دارن ، همه تو کار هم دخالت می کنن، هر کسی به خودش اجازه میده تو کار بقیه دخالت کنه، همه اجازه دارن سرزنشت کنن، خلاصه هیچ کس به فکر تغییر خودش نیس! همه دنبال عوض کردن بقیه هستن، همه خودشون رو خیرخواهت میدونن ...

میشه همین جا موند و همرنگ جماعت نشد؟!!! یعنی بقیه میذارن؟!نظر شما چیه؟