گنج نامه مقصود
گنج نامه مقصود

گنج نامه مقصود

دو سال پیش بود همین موقع ها که با خودم کلنجار می رفتم که بروم یا بمانم ، ماندم نه به خاطر کسی به خاطر خودم ...

الان دو سال از آن زمان میگذرد اکثر دوستانم از ایران رفته اند، آن هایی هم که مانده اند قصد دارند برای دکترا بروند و من باورم نمی شود کسانی که من آدم حسابشان نمی کردم الان یکی در میشیگان ، یکی دلف دیگری ... و خلاصه این که انگار در یک برزخ گرفتار شده ام

روزی فکر میکردم رفتن آن قدر ها هم آش دهن سوزی نیست بهتر است بمانم و بروم سراغ کار، مفید باشم برای دوستانم ، خانواده ام و ... . کار را تابستان شروع کردم ، هیچ شباهتی به چیزی که فکر میکردم نداشت ، سخت و طاقت فرسا و بدتر از همه انگار که مستهلک می شوی این جا ، نه خیلی خبر از ایده های جدید است نه چیزهایی که خیلی به درد بخور باشند ، مثل یک ربات هشت صبح میروی سر کار و پنج برمیگردی ، این وسط کلی هم به تو منت گذاشته اند و نیم ساعت برای نماز و ناهار ، سرعت اینترنت شرکت که فوق العادست ،یک سرچ کوچک کلی وقتت را تلف می کند ، خبر از همکاری و کار تیمی که هیچ ، انگار این جا میاىی فقط به خاطر در آمدش ، اصلا از موجودی که صبح آمده و شب به خانه می رسد بعد از کلی کار و دغدغه و فکر ددلاین پروژه مگر چیزی هم باقی خواهد ماند ...خلاصه تنها چیزی که آن وقتی رسیدی ،  دوست داری خواب است و بس و فردا صبح روز از نو روزی از نو...

با خودت میگویی شاید اگر رفته بودم اوضاع خیلی بهتر بود ، حداقل آن جا شاید زندگی کردن را یاد میگرفتم ،آدم های جدید ، فرهنگ جدید ...و آیه خدا که میگوید زمین را بگردید به یاد می آوری

وسط همه این ها میگویی اصلا من قرار نبود این طور زندگی کنم ، شاید یک زندگی معمولی خیلی بهتر از این زندگی بود که. درس جز لاینفک آن شده ،و آرامش ... تنها چیزی که از خودت در طی همه این سال ها دریغ کرده ای...

یادم است به تعداد آدم ها راه برای رسیدن به خدا بود و من مانده ام که راه من از کجا باید بگذرد، ماندن در ایران ، رفتن به یک دانشگاه و تلاش سخت برای علم و دانش یا اصلا حتی رفتن به یک دانشگاه معمولی خارج از کشور وفعالیت در انجمن های مسلمانان آن کشور و هزاران راه دیگر  ...

 تلاش برای دینی که دوستش دارم همیشه از آرزوهای زندگیم بوده اما مسیری که میروم انگار هر روز مرا از آن دور تر میکند ،  آن قدر دغدغه هایم بیشتر شده اند  که خودم را هم فراموش کرده ام  چه برسد به دینم ...

نمیدانم ، این وسط حس میکنم یک جای کار می لنگد  ، کاش یک دوست و همراه در این مسیر زندگی پیدا میکردم ...

تعداد آدم هایی که دیدم و حرف هایم را می فهمیدند زیاد نبوده ،آدم هایی که آرزوهایشان کمی شبیه من باشد ، کسی که علاوه بر درسش بخواهد تاثیر گذار باشد ، حتی یک استاد هم نداشته ام در دانشگاه که نقش تاثیر گذاری در زندگیم داشته باشد ، این همه علم بدون عمل آخر به چه کار می آید 

فقط یک جا در کل عمرم استادم به من درس زندگی داده که آن هم تا آخر عمر مدیونش هستم که آن هم هیچارتباطی به دانشگاه نداشته  ...

نمی دانم شاید اصلا از اول مسیر را اشتباه آمدم ولی حالا بالاخره همین جایی که هستم ،مانده ام چه طور ادامه بدهم ،سخت است تنهایی مسیولیت تصمیمی برای ادامه یک عمر زندگی به عهده بگیری ...


خدایا همیشه با من بوده ای و همواره هستی ،من از تقدیر خبر ندارم اما فقط من را روسیاه نکن ،نگذار جز بندگان بی آبرویت که هم آبروی دین را بردند هم آبروی خودشان و آخرش خسره الدنیا و الآخره ،که نه دنیا داشته اند و نه آخرت ... خدایا این روزها خیلی تنهایم ، خودم هم گیج شده ام ، مانده ام چه تصمیمی بگیرم ، کدام راه درست است و کدام غلط ...، خدایا خودت کمک کن 

چقدر این آیه قشنگه : رَبَّنٰا لاٰ تُؤٰاخِذْنٰا إِنْ نَسِینٰا أَوْ أَخْطَأْنٰا رَبَّنٰا وَ لاٰ تَحْمِلْ عَلَیْنٰا إِصْراً کَمٰا حَمَلْتَهُ عَلَى اَلَّذِینَ مِنْ قَبْلِنٰا رَبَّنٰا وَ لاٰ تُحَمِّلْنٰا مٰا لاٰ طٰاقَةَ لَنٰا بِهِ وَ اُعْفُ عَنّٰا وَ اِغْفِرْ لَنٰا وَ اِرْحَمْنٰا أَنْتَ مَوْلاٰنٰا فَانْصُرْنٰا عَلَى اَلْقَوْمِ اَلْکٰافِرِین

پروردگارا، اگر فراموش کردیم یا به خطا رفتیم بر ما مگیر، پروردگارا، هیچ بار گرانى بر[دوش ] ما مگذار؛ هم چنان که بر[دوش ] کسانى که پیش از ما بودند نهادى. پروردگارا، و آنچه تاب آن نداریم بر ما تحمیل مکن؛ و از ما درگذر؛ و ما را ببخشاى و بر ما رحمت آور؛ سرور ما تویى؛ پس ما را بر گروه کافران پیروز کن. 

خدایا ما خیلی کم طاقتیم ، کم طاقتیمون رو به حق بزرگی خودت ببخش 

اللهم عجل لولیک الفرج


ا

روزی که پیام های مختلفی از آسمون به گوشت می رسه!

امروز عجیب بود، یک روز پر از سردر گمی ، البته الان که دارم اینو می نویسم بعد از پیام آخر تا حدی به آرامش رسیدم ،

این روزا من در گیرم بین موندن و رفتن ، و البته هر روز چیزای جدیدی می شنوم ، تو آزمایشگاه که نشسته بودم دیدم بچه ها دارند راجع به  تعیین گرایش حرف می زنند و منم که در گیر این  مسایل ترجیح دادم از حرفاشون استفاده کنم ، بعد از کلی حرف زدن اون آدم  نتیجه گرفت که گرایشی که من انتخاب کردم هیچ آینده ای نداره و منو میگی 

(اوون آدمه محترم داشت می گفت که گرایش انتخابی من  به هیچ دردی نمی خوره و هیچ اندر هیچه ، چون موقع کار پیدا کردن که میشه توقعات جایی که کار می کنی با کاری که بلدی متفاوته ....) و  این ها گذشت

من در کمال ناامیدی رفتم و  در اتاق  استادی رو زدم که معمولا اون جا نیست ! ولی برخلاف همیشه تو اتاق بود،{ البته قبلش رفتم اتاق یکی دیگه از اساتید که می خواستم راجع به اپلای باهش صحبت کنم و نبودش، که البته خیلی هم خوب شد } ، خلاصه رفتم . گفتم شما می گی چه کار کنم با این شرایطی که هست نظرتون راجع به اپلای چیه ، که استاد گفتند اول از همه به نظرم برای یه دختر ازدواج از ادامه تحصیل مهم تره ، و اون جا تعداد ایرانی ها خیلی کمتره و  حد اقل از لحاظ آماری شانس ازدواج کمتر ، منو میگی

بالاخری استادی پیدا شد که این چیزا رو بفهمه ، فکر میکردم استادا اون قدر تو این کتابا غرقند که به چنین چیزایی فکر هم نمی کنند ، و کلا خیلی خوشحال شدم از این که چنین دیدی داره، 

البته من هم گفتم با نظر شما کاملا موافقم ولی جامعه آماری همین الان دانشگاه هم نشون میده که 90% پسرا ازدواج نمی کنند! خلاصه حرفش کاملا متین بود، چیزی که این روزا خودمم خیلی بهش فکر می کنم ، ولی خب  متاسفانه تو  ایران خودمونم الان خیلی وضعیت از این نظر خوب نیست!

و گفت حالا اگه این مسئله رو بذاریم کنار، تو وقتی اون جا بری حداقل 5 سال باید سرسختانه کار کنی و بعد اگر برگردی در بهترین شرایط عضو هییت علمی می شی (من تدریس رو خیلی دوست ندارم و همین طور از صبح تا شب تو دانشگاه موندن رو،  چون میدونم که اگر بخوای یه استاد خوب باشی تقریبا همه زندگیت رو باید فدای دانشگاه کنی و یک زن به نظرم لزومی نداره چنین کاری رو انجام بده، چون حفظ زندگیش خیلی مهم تره )  و در شرایط دیگه اگر اون جا بمونی و کار کنی که وقتی بعد از ده سال برگردی این جا امکان داره هر اتفاقی افتاده باشه (مثلا دور از جون فوت یکی از اعضای خانواده)  و نکته مهم تر این که دیگه تو آدم ده سال پیش نیستی ، توی یه  محیط دیگه کار کردی ، با آدم های متفاوتی بودی و ایران  و خاطرات کودکیت فقط برای تو  یک نوستالژی خواهد بود، همین ، تازه در بهترین شرایط که بتونی اون جا کسی رو پیدا کنی و مشکلات اون جا رو راحت تر تحمل کنی ...و با این تفاسیر من به اون ایده آلی که تو ذهنم دارم که برمیگردم و خدمت می کنم! احتمالا نمی رسم  ...

و نکته امیدبخشش این بود که ایشون دارند روی پروژه های کاملا عملی کار می کنند و به خصوص در حوزه پزشکی ، چیزی که من رو کلی خوشحال می کنه ، کاری که انجام دادنش می دونم به درد میلیون ها آدم می خوره ...البته نکته منفیش هم اینه که paper  دادن تو این کار کمی سخته 

نمی دونم همه این ها رو کنار هم که می گذارم به این نتیجه می رسم که شاید از اول نباید تو  این رشته می اومدم  ، حالا هم که اومدم ، یک انتخاب اشتباه بزرگتر نکنم که دیگه این انتخاب غیر قابل جبرانه ...یک جورایی دارم از رفتن صرف نظر می کنم ، امیدوارم خدا توی این ماه مبارک  بهترین ها رو در راهم قرار بده 

 

پی نوشت : جمله ای که قبل از این دو اتفاق امروز دیدم از همه جالب تر بود:

در وصیت شهید چمران اومده که :

از اینکه به لبنان آمدم و پنج یا شش سال با مشکلاتی سخت دست به گریبان بوده ام، متأسف نیستم. از اینکه آمریکا را ترک گفتم، از اینکه دنیای لذات و راحت طلبی را پشت سر گذاشتم، از اینکه دنیای علم را فراموش کردم، از اینکه از همه زیبائیها و خاطره زن عزیز و فرزندان دلبندم گذشته ام، متأسف نیستم ...

از آن دنیای مادی و راحت طلبی گذشتم و به دنیای درد، محرومیت، رنج، شکست، اتهام، فقر و تنهایی قدم گذاشتم. با محرومیت همنشین شدم. با دردمندان و شکسته دلان هم آواز گشتم.
از دنیای سرمایه داران و ستمگران گذشتم و به عالم محرومین و مظلومین وارد شدم. با تمام این احوال متأسف نیستم ...

و البته ما کجاو شهید چمران کجا ، امیدوارم روزی که برمیگردم و زندگیم رو مرور می کنم مثل او از  کارهایی که کردم راضی باشم