گنج نامه مقصود
گنج نامه مقصود

گنج نامه مقصود

بهش مدیونم

تو یه برهه هایی از زندگیم، سر و کله ی  یک رفیق، یک دوست، یه آدم خاص پیدا شده  که انگار خط به خط داستان زندگیم رو نقطه گذاری کرده. خیلی از آخرین بارهارو با اون  به خاطر میارم،  مثل آخرین باری که از فلان زیرگذر ردشدم، آخرین باری که از فلان کوچه گذشتم ، آخرین باری که فلان کافی شاپ رفتم، آخرین باری که یه فیلم خوب دیدم، آخرین باری که که با گرفتن یک هدیه غیر منتظره غافلگیر شدم ، آخرین باری که حس کردم  یکی مثل من دنیا  رو میبینه، آخرین باری که فکر کردم یکی کنارمه که نیازی نیست باهش ساعت ها گفتگو کنم،  برای رد و بدل شدن هزار خط دیالوگ فقط کافیه به چشماش نگاه کنم.

اما دست تقدیره دیگه،  گاهی درست همون لحظه ای که فکر کردم خوشبخت تر از من  کسی رو ی زمین نیست،  هیچ رفاقتی محکم تر از رفاقت ما تو دنیا نیست، زندگیم جور دیگه ای رقم خورده، یه وقته که به خودم اومدم و  دیدم  دیگه اون آدم توی  زندگیم  نیست، دیگه حضور فیزیکیش رو حس نمی کنم هر چند تو تمام  لحظاتم  حضورش از هر حضور  دیگه ای پر رنگ تره ،  شاید ازش دلخور باشم،شاید  به اندازه گذشته باهش رفیق نباشم، اما تا همیشه عمرم بهش مدیونم

، به خاطر همه لحظه های خوبی که تو زندگیم بهم هدیه داده، به خاطر همه خاطره های خوشی که برام رقم زده، به خاطر همه چیزایی که ازش یاد گرفتم، به خاطر عوض شدن نگاهم به زندگی توی همه لحظه هایی که کنارم بوده، به خاطر مهربونی هایی که در حقم  کرده، به خاطر همه اولین هایی که در کنار اون تجربه کردم،  به خاطر همه اتفاقات ساده و معمولی ای  که در کنار اون تبدیل به یه اتفاق خاص شده،  به خاطر تک تک اون  لحظه ها بهش مدیونم...

من و یه عکس قدیمی

بعد از مدت ها هوس کردم سر بزنم به آلبوم قدیمیم، رسیدم به عکسی که خیلی دوستش داشتم ، فقط منم و تو، یه بچه تپل مپل سفید، توی بغل یک بابای خوشتیپ سیبیلو. تو عکس حواسم به شاخه گل مریمیه که توی دستمه، انگار که دارم  بزرگترین راز دنیا رو  کشف می کنم، اما تو نگاهت به دوربینه، با همون خنده ی همیشگی، نمی دونم این عکس دقیقا مال چند سال پیشه، هفده  شایدم هیجده سال قبل،  اون زمانی که من توی عالم بچگی خودم غرق بودم، اون زمانی که هیچ تصوری از نبودن کسی نداشتم، کل غصه های من خلاصه می شد به آخر هفته هایی که تو  من و مامان رو تنها می ذاشتی و به خاطر دانشگاه میومدی تهران. چقدر موقع برگشتنت خوشحال می شدم، هر بار با یه کادوی تازه از راه میرسیدی، همشون رو خوب یادمه،بیشتر از همه  اون عینک آفتابی رو دوست داشتم، هر چی نباشه اولین عینک آفتابی عمرم بود ، چقدر باهش برای هم سن و سالام کلاس گذاشتم، چقدر تو عکسام باهش فیگور گرفتم. هیچ وقت فکرشم نمی کردم روزی برسه که تو دیگه نباشی، روزی برسه که  حسرت بخورم چرا بیشتر به چهرت نگاه نکردم، چرا جزئیات اون عینک آفتابی خوب یادمه اما جزئیات چهره تو نه.تقریبا ده سال از نبودنت میگذره، حتی باورم هم نمیشه همه این سال ها رو بدون تو گذروندم، کاش حداقل توی این عکس به صورتت خیره شده بودم، الان اگه بخوام میتونم کل اتاقم رو پر کنم از گلای مریم، اما دیگه حتی یه بارم فرصت دیدن لبخندت رو پیدا نمی کنم...

کافه قدیمی

امروز رفتیم همو ن کافه قدیمی اما تو یه جای جدید 

من : کافه قبلی رو دارید تعمیر می کنید دیگه ؟ 

صاحب کافه : نه ، متاسفانه ، صاحب ملک باهمون کنار نیومد!

شاید خیلی فرقی نمی کرد  که این کافه کجا باشه   اما برای منی که تو این چند سال به حال و هوای  اون جا  دل بسته بودم ، خیلی ناراحت کننده بود

یکی از بهترین سرگرمی هام  توی اون کافه،  نشستن در طبقه بالا رو به خیابون پر از ازدحام  تو ساعتای شلوغی و زل زدن به آدم های در حال رفت و آمد از پشت اون قاب شیشه ای بود. 

بهترین جا برای چند دقیقه فراغت از این دنیای شلوغ ، وقتی که بوی قهوه می زد زیر دماغت و تو مشغول رصد کردن آدم ها  از پشت اون قاب شیشه ای می شدی 

همه در تلاش و تکاپو،  یکی می دوید، یکی آهسته از اون جا رد می شد ، همه جور آدمی گذرش به  اون  خیابان می افتاد

اون  جا بود که یادت می اومد  انگار همه ما در حال دویدنیم  اما واقعا  چند نفر از ما می دونیم مقصدمون کجاس ؟! یا از راه و مسیرمون مطمینیم ؟!

حس یه جور نگاه از بالا به دنیا رو داشت، اما خیلی دور نبود، نزدیک نزدیک بود

حتی از ساعت ها نگاه کردن به این تصویر متحرک خسته نمی شدی ، چون  هر چند  ثانیه آدم های جدیدی از این قاب رد می شدن 

هر آدم که خودش داستانی داشت  به اندازه هزار صفحه 


همیشه می خواستم از این صحنه و اون قاب یه عکس بگیرم، اما نشد ، حیف دیر شد ...


از بهترین قاب هایی بود که توی دنیا می شناختم ،  قابی که از اون می تونستی  به دنیا و آدم هاش بهتر نگاه کنی ...


 


این روزا

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

جرات حقیقت


وقتی که بطری می چرخد...


 این روزا طاقت بازی جرات حقیقت رو ندارم

حتی با خودم، حتی اگه هم سوال کننده خودم باشم و هم جواب دهنده...

نکنه از انتخاب حقیقت میترسم... انگار خودمم دارم به خودم دروغ میگم...

فکر کنم این بدترین دروغ دنیاس! وقتی به جایی برسی که خودت داری خودتو فریب میدی...