گنج نامه مقصود
گنج نامه مقصود

گنج نامه مقصود

یک روایت غیرعاشقانه

خواستم بنویسم 

شر شر باران 

خیابان های بارانی  شیراز 

بوی عطر گل مریم 

حس های عاشقانه توامان 

اما حیف که امشب مامانم بیمارستانه، امروز عمل داشت، الحمدلله حالش خوبه اما به هر حال لبخندش شاید به قشنگی همیشه نباشه، امشب شب سختی رو پیش  رو داره و  احتمالا  دردهای وحشتناک بعد از جراحی 

کاش این روایت میتونست عاشقانه باشه

کاش می تونستم بنویسم امشب پدرم  دست در دست مادرم گره کرده 

پا به پای او درد می کشد

آب می شود

و مردانگیش  نمی گذارد حتی قطره اشکی روی صورتش بلغزد

اما چشمانش سرخ شده است به سرخی خون 

اما حیف ، همه روایت های دنیا که عاشقانه نمی شوند

گاهی هم طعم گس حقیقت را با خود دارند

امشب هر چند همه ما هستیم ، من ، خواهرم، خواهرانش،...

اما بعید می دانم مادرم از خاطرش برود که دیگر هرگز همسری بر بالین او اشک های خود را پنهان نمی کند

کاش پدرم زنده بود

پ.ن : خدایا شکرت، این ها جز نوشته های احساسی چیزی نیست وگرنه میدانم همه جوره هوایمان را داری ، الحمدلله

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد