امروز فکر میکردم ، من که دخترم نمی توانم مانند علی اکبرت باشم ، یا شبیه قاسم بن الحسن یا حتی کمی شبیه اصحابت اما شاید بتوانم زینبی شوم، گوشه ای ، شاید یک صد هزارم و حتی خیلی خیلی کمتر از کاری که زینب (س) در حق تو انجام داد را به عهده بگیرم ، زینبی بودن سخت است ... چقدر زینبت را کم میشناسم ....
صلی الله علیک یا اباعبدالله
صلی الله علی روحک و بدنک
متنی زیبا :
بگذارید حرف آخر را همین اول بگویم: کسی که زیارت اربعین را درک نکرده باشد، بخشی از معارف ناب حسینی را هیچگاه درک نمیکند. اصلا اگر بخواهی بدانی حسین(ع) چه کاره هستی است، باید کولهبارت را ببندی و سه روز مسیر نجف تا کربلا را پیاده طی کنی...
ایمان، یعنی التماسهای همراه با بغض آن مرد عربی که از اهالی العماره بود و به همراه دو فرزند کوچکش نزدیک به 90 کیلومتر راه را تا مرز چزابه آمده بود تا تعدادی از زائران را با ماشین باری خود که روی آن را با چادر پوشانده بود، برای شام و استراحت به منزل خود ببرد. و زمانی که به تو التماس میکرد که به حق حسین(ع) امشب را میهمان ما باش، تو قطرات اشکش را در کنار چفیهای که روی سرش گذاشته و گوشهای از آن را از شدت سرما به صورت خود بسته بود، میدیدی.
ایمان، یعنی درخواستهای التماس گونه «ابومحمد» که به دلیل لهجه غلیظش، هیچ کس حرف او را متوجه نمیشد و او مدام به این سو و آن سو میدوید تا مسؤل کاروان را پیدا کند و تو وقتی که از دور اصرارهای او را میدیدی احساس میکردی که به دنبال مسافر است تا ماشینش را پر کند و به سمت نجف راهی شود، ولی وقتی خودت را در مسیر نورانیت و سادگی کلامش قرار میدهی، متوجه میشوی که او تعدادی ماشین کرایه کرده است تا زائران را به صورت رایگان از مرز چزابه تا نجف ببرند و این همه اصرار و التماس او به این دلیل است که درخواست او را رد نکنی و سوار ماشین دیگری نشوی.
ایمان، یعنی خوشحالی عمیق پیرزنی که تمام هستیاش را که چند دانه خرمای آغشته به ارده است، روی یک سینی گذاشته و خود را با ویلچر به میعادگاه پیادهروی اربعین رسانده است و با تمام ظرفیت الفاظ به تو التماس میکند که از خرمای او برداری و میل کنی؛ و زمانی که تو دست خود را دراز میکنی ودانهای از خرمای نه چندان تازه او را بر میداری، از عمق وجود خوشحال میشود و تو میبینی که زیر لب میگوید «الحمدلله» و با گوشه چادر عربیاش اشکش را پاک میکند.
ایمان، یعنی سادگی آن مرد اهل حله که چند زیلوی رنگ و رو رفته را کنار چادر کوچکی که برپاکرده، پهن کرده و بساط چایی ابوعلیش را به راه انداخته و با التماس از زائران میخواهد که چند لحظهای روی زیلوی او استراحت کنند و وقتی تو میبینی موکبهای بین راه تقریباً پرشدهاند و از او آدرس مکانی رابرای استراحت شب جویا میشوی، بساط چاییش را داخل چادر میریزد و بیدرنگ تو را به همراه چند نفر از دوستانت با التماس سوار ماشینش میکند تا به خانهاش که در ده کیلومتری اینجاست ببرد و وقتی وارد خانه کوچک و محقرش میشوی، جورابهایت را با اصرار از پایت خارج میکند و میشوید، برایت حوله میآورد که به حمام بروی، غذای سادهای که برای امشب خود تهیه کرده است، در مقابل تو میگذارد و خود مانند غلامی حلقه به گوش میایستد تا کمبودی سر سفره نباشد. تازه زمانی که با اصرار، پاهای خسته تو و دوستانت را ماساژ میدهد، تو میبینی که با بغضی معصومانه خدا را شکر میکندکه توفیق خدمت به زائری را به او عطا کرده است.
ایمان، یعنی لبخندهای مهنّد، آن جوان اهل بصره که دانشجوی کامپیوتر در بغداد است، و وقتی از او میپرسی: مگر الان ایام امتحاناتت نیست؟ نگاهی عاقل اندر سفیه به تو میاندازد و میگوید: امتحان اصلی ما حسین(ع) است. و باز لبخند میزند، و تو متوجه نمیشوی که لبخندش به کوتهنگری توست یابه خاطر رضایت از انتخابی که در سر دو راهی حسین(ع) و امتحاناتش کرده است.
ایمان، یعنی قدمهای آهسته آن پیرمرد نجفی که میگفت این بار نهمی است که این مسیر را آمده است ولی این بار چون عمل قلب باز انجام داده است، دکتر او را از آمدن منع کرده است، به همین دلیل دو تا از خواهر زادههایش با یک کوله پشتی پر از قرص و دارو همراهش آمدهاند، و بعد با حالتی که درست متوجه نمیشوی خنده است یا گریه، میگوید: ولی توی این سه روز پیاده روی حتی یک قرص هم مصرف نکردهام.
ایمان، یعنی حسرتهای آن مرد اهل موصل که وقتی بعد از نمازجماعت ظهر و عصر برای استراحت کنار عمود 1123 نشستهای، خودش را به تو میرساند و میگوید ایرانیها را از صمیم قلب دوست دارد و میگوید دو سال در جنگ ایران و عراق حضور داشته ولی به خدا قسم حتی یک ایرانی را نکشته است و چندین سال هم در ایران اسیر بوده است. وقتی از او میپرسی که اهل موصل عموماً سنی هستند، او لبخند میزند و میگوید در ایران مستبصر شده است، و زمانی هم که فرزندانش او را صدا میزنند که همراه آنها برود، به آنها اشاره میکند و میگوید که در میان تمام عشیرهاش تنها او و فرزندانش شیعه هستند!
و هنگام خداحافظی، که اصلا تمایلی به آن ندارد، میگوید: همه ما برادریم، همه ما عراقیها و ایرانیها برادریم، برای اثبات برادریمان همین بس که الان همه ما در این مسیر به سمت کربلا حرکت میکنیم. بعد همین طور که دور میشود، میگوید: اصلا شیعه تا امام حسین(ع) را دارد یک ید واحده است، ایرانی و عراقی و کرد و ترک و اروپایی و هندی و پاکستانی معنا ندارد.
ایمان، یعنی برق شادی در چشمان آن کودک فقیری که به همراه پدر و دو برادرش با موتور سه چرخ پدر، چند پارچ آب برای زائرین آوردهاند و وقتی روی صندلی وسط خیابان میایستد و از تو میخواهد که لیوان آب را از دست او بگیری، تو احساس میکنی که تمام ظرفیت احساسش را در این لیوان آب به تو هدیه میکند.
ایمان، یعنی ابوجاسم، آن پیرمرد 80 ساله بزرگ قبیله که کنار موکب ایستاده و مردم را برای صرف ساندویچ تخم مرغی که آماده کردهاند، دعوت میکند و به محض ورود هر زائری از جوانانی که در موکب مشغول خدمت هستند، میخواهد که او را تحویل بگیرند، و زمانی که تو لحظهای روی صندلی جلوی موکب او مینشینی تا نفسی تازه کنی و کفشهایت را از پایت در میآوری تا پاهایت کمی هوا بخورند، خودش را به تو میرساند، خم میشود و در مقابل دیدگان مبهوت تو مشغول ماساژ دادن پای تو میشود و زمانی که تو قصد داری مانع او شوی، تو را به حق حضرت زینب(س) قسمت میدهد که مانع اونشوی، و تو در حالی که حس عجیب خجالت همراه با احترام را در وجود خود احساس میکنی و قطرات اشکت را به نشانه اظهار کوچکی در مقابل او از گوشه چشمانت سرازیر میکنی، تسلیم میشوی؛ تسلیم این همه عشق و ارادت.
ایمان، یعنی سیل خروشان جمعیتی که پهنهای به وسعت بیش از هشتاد کیلومتر را تسخیر کردهاند و با گامهای استوار خود مشق عشق و محبت میکنند. و تو زمانی که خود را در میان این سیل جمعیت رها شده میبینی و از هر گوشه فریاد «لبیک یا حسین» را میشنوی، احساس میکنی که دیگر حسین(ع)تنها نخواهد ماند و زیر لب زمزمه میکنی : «العجل یا منتقم».
یادمان باشد اگر حال خوشی پیدا شد
جز برای فرج یار دعایی نکنیم
یعنی میرسیم ؟!....تا اربعین چیزی نمانده ...
عاشق این نوحه باسم کربلایی هستم
أخـــد روحــــی ونظــر عینــــی لبو السجـــــاد ودینـــی یسجلنــــی
عبیـــر ترابــــه أشتمــــه وأریـــــد بــــدفتـر الخدمـــــه یسجلنـــــیتا اربعین چیزی نمانده ، دلم برای اربعین لحظه شماری می کند...
روحی مشتاقه الیک و بعید الدرب ...
صلی الله علیک یا مولای یا ابا عبدالله
امسال از اول محرم دلم شور می زنه ! همش نگران اربعینم ... دایم با خودم میگم آقا یعنی میشه برسم ...روم نمیشه جلو دوستام بگم دارم میرم کربلا ، میترسم جا بمونم ، پیش همشون بی آبرو بشم، بگن دیدی آقا راهش نداد ...
آقا جان همه امیدم به اربعین است، به پیاده روی از نجف تا کربلا
وقتی به مادرم گفتم میخوام برم پیاده روی اربعین گفت چرا اربعین ، اون موقع که شلوغه ، گفتم بهترین وقت کربلا رفتن اربعینه ، یک ساله منتظر رسیدن اربعینم، اصلا حرم ارباب تو اربعین دیدنیه، گفت حالا چرا پیاده؟! گفتم همه عشقش به همین 3 روز پیاده رویشه ....قبول کرد...
این روزها همش نگرانم ، همش میترسم ، میترسم که نرسم! میترسم برسم ولی برگردم و آدم نشده باشم ...
آقا جان اگر اربعین نیام میمیرم...حسین جان ماه ها انتظار کشیدم ...
السلام علی الشیب الخضیب