گنج نامه مقصود
گنج نامه مقصود

گنج نامه مقصود

علی و دنیا

علی به باغ فدک، بیلِ زارعان بر دوش

چنان که چوب شبانان، عصاست با موسا

هوا تَفیده، دهن روزه، کار مرد افکن

ولی چه حمله بی جا، به کوهِ پابرجا

عرق به طرفِ جبین، شدّه های مروارید

که موج ریخته باشد، به ساحلِ دریا

فتاد ناگهش از پیش دیده، پرده غیب

به چشم باز فرو رفت، در دلِ رؤیا

چه دید؟ فتنه فتّانهای ست شهر آشوب

شکسته طَرفِ نقاب و، گُسسته بندِ قبا

به شیوه، چون قلم سِحرِ سامری فتنه

به غمزه، چون غزلِ قیس عامری غوغا

به بِنتِ عامره مانَد، که در بلادِ عرب

ستارهای ست درخشان و، شاهدییکتا

ولی چو شعله، که از خشک و تر نیندیشد

سَلیطهای ست، کجا پرده و کجا پروا؟

کمانه بسته، چو تیرِ شهاب می آمد

که موج سر همه کوبد، به سینه خارا

علی جوانِ یلی بود، نو خط و نورَس

ولیکجا سگ نفس و حریم شیر خدا؟

رسید در حرم حُرمت و عفافِ علی

به عشوه کرد سلامی و، گفت: من دنیا

مرا به عقد خود آور، که من برای علی

براتِ عِزّتم از بارگاهِ عِزّ و عُلا

قبولِ صیغه عقد و، کلیدِ گنج الست

نهفته زیر زبانت، یکی بگوی: بلا

بیا معامله کن، بیل دستِ مُزدوران

به من دِه و، بِسِتان تاج و تختِ استغنا

کلید هر چه خزانه است، با تو خواهم داد

جهیزِ من شجرِ الخُلد جنّتُ المأوا

علی مخاطره ها دیده، جنگها کرده

ولی چه بود که اینجا عظیم یافت بلا؟

چه رِخنه بود، به ارکانِ دین که در ملکوت

فرشتگان همه برداشتند، دست دعا

«جهاد اَکبرِ» سردارِ دین و تقوا بود

در این مخاطره لرزید عرش و فرش و سما

علی سفینه دل، سخت در تلاطم دید

ولی سکینه غیبی، رسید و گفت: بپا

بلی، سفینه نوح و نجاتِ اُمّت بود

که باز یافت سکونت، به عرشه اعلا

علی به چشم خدا، خیره شد به دختر و یافت

چروک سیرتِ زشتش، به صورتِ زیبا

ببین چه گفت؟ که ابقا به هیچ نکته نکرد

برو برو، که تو با کس نمی کنی اِبقا

برو، تو گرسِنِه چشمانِ کور دل بفریب

که من به فضلِ خدا، سیرم از جمالِ شما

من از جهانِ شما، جمله قانعم به کفاف

بُد آن قدر، که رضا داده کارگاهِ قضا

من از جهان به همین قوت قانعم، آری

کجا رسد همه دنیا، به یک تنِ تنها

[69]

از این گذشته، جهان خوان لاشخوران است

به میهمانیکرکس، نمی رود عنقا

من از جهانِ تو، یک گوشه خواهم و آن هم

پی مبادله، با زاد و توشه عقبا

گرفتم آن که جهان را، همه به من دادی

مگر نه سیر و مسیر جهان بُوَد، به فنا

چگونه کام علی را، روا توانی ساخت

جهان نساخته هیچ آفریده کامروا

کدام عهد تو بستی، که باز نشکستی

کدام عاشق بی دل، که از تو دید وفا

مگر نه پادشهان را و، پهلوانان را

به زیر خاک و گِل و تخته سنگ، دادی جا

مگر نه خاتم پیغمبران محمّد، مُرد

که بود سر گُل اولادِ آدم و حوّا

دهانِ گرگ اجل را، کجا توانی بست؟

مگر ندوخته چشم حریصِ گور، به ما

هوای آتش شوقم، به عالم دگر است

به آب و خاک خسیسان، چه جای نشو و نما؟

چنین رباط سپنجی، کجا سزای من است

سرای سرمدی ام دِه، که آن مراست سزا

بدین جهان فنا، می توان تجارت کرد

تجارتی که بُوَد سودِ آن، جهانِ بقا

مگر کنند به اَسعار آخرت تبدیل

وگرنه نقدِ جهان، قصّه بود و بادِ هوا

برو به دور، که دنیا به پیشِ چشم علی

همه کتیبه عبرت خوش است و دور نما

حریف باخته، تا رفت دور خود پیچد

فتاد، پرده اش از روی کید و مکر و ریا

عوارض از بَزَک و، زرق و برقها همه ریخت

حقایق آن چه که در پرده بود، شد پیدا

خدا به دور! چه عفریت بد هیولایی

عجوز و عاریتی، جمله بر تنش اعضا

چنان که، گیسو و پستان و چشم مصنوعی است

جمالِ پیر زَنک های هرزه حالا

مظاهر حق و باطل، جدا شدند از هم

خدا گشاده جبین بود و، اهرمن رسوا

دوباره بیلِ علی شد بلند و، می دانی

به گوش دیو چه می گفت با زبان صدا:

برو به کار خود ای دون، که در دیارِ علی

به عالَمی نفروشند، مویی از زهرا