گنج نامه مقصود
گنج نامه مقصود

گنج نامه مقصود

دلنوشته

جنگ پایان پدر های سفر کرده نبود
شور آن واقعه در جان پسر ها باقی ست...

#جهاد_مغنیه


اینا کین؟!! ما کجاییم؟!...

حال دلم هیچ خوب نیست

یه خستگی هایی هست، شیرینه، اصلا دوست داری تجربش کنی، باهش عشق میکنی، مثل پیاده روی اربعین، ساعتای آخری که دیگه رمقی تو پاهات نمونده 

ولی یه خستگی هایی هم هست که خیلی بده، دایم روحت رو ضعیف و ضعیف تر میکنه، اونم وقتیه که گیر این دنیا افتادی و داری براش دست و پا میزنی، انگار که غرق شدی...


پ.ن1: متاسفانه این روزا به خستگی نوع دوم دچارم 

انگار دارم غرق میشم 

حالم هیچ خوب نیست 


پ. ن 2: خوش به سعادت این پسر 

بهترین دعا برای هرکسی فکر کنم عاقبت به خیری باشه 

هنوزم راه شهادت بازه 

هنوزم آدمایی هستند که خیلی زرنگن 

می دونن چه طور باید زندگی کنن 

خوش  به حالشون 


من غرغرو

وقتی که کلی کار و پروژه داری اما مریض شدی و به سختی داری اونا رو انجام میدی

وقتی که به جای این که تو رختخواب باشی باید تا پاسی از شب دانشگاه بمونی 

وقتی که دوست داری به یکی نق بزنی و هیچ کی نیس

وقتی داری غر میزنی و دوستت یه دفعه دعوات میکنه چقدر نق میزنی ما هم مریض میشیم( قبول دارم نق میزدم ولی حالا چی می شد چند دقیقه تحملمی کرد!) 

وقتی می بینی اکثر بچه ها پروژه آماده بقیه رو دارن تحویل میدن و تو هنوز اندر خم یک کوچه ای 

وقتی که هنوز داستان ها و جریان های خوابگاه تموم نشده و هم چنان سر اون قضایا اعصابت داغونه 

وقتی دقیقا تو زمانی که تو سرت این همه شلوغه و اوضاعت این جوریه سر و کله یه خواستگار جدید پیدا می شه

و خلاصه وقتی همه این اتفاقات کوچولو جمع می شن و تو نمی دونی باهشون چه کار کنی...

کاش که این هفته به سرعت هر چه تمام تر بگذره

چقدر کم صبر و طاقت شدم!!!

آخرین امتحان ارشد

وقتی که شب آخرین امتحان ارشدت سرما می خوری! و امتحانیه که بیشترش حفظیه و گذاشتی شب امتحان مرور کنی! الان فقط حالت منگی و گیجی داری!

خدا این همه امتحان تو عمرم رو به خیر گذروندی این آخری هم هوامو داشته باش...

مونا

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

اندر احوالات خوابگاه

وای از وقتی که تصمیم میگیری خوب بشی، مهربون بشی، با دنیا خوب تا کنی، زمین و زمون نمی ذاره، نمی دونم شایدم خدا میخواد بگه بنده من تو رو چه به خوب شدن، زیادی دور بر ندار، خلاصه حال این روزام هیچ تعریفی نداره، روزایی که آرزو می کنم دیگه برنگردن.


و امان از این خوابگاه

نمی دونم داستان از تنهاییم شروع شد یا ترس از گربه ها که تصمیم گرفتم امسال اتاقم رو عوض کنم و  حالا به این جا رسید.


به جایی که نمی دونم چه طوری جمش کنم!


هر چند تجربه خوبی بود برای شناخت خودم و آدمای دور و برم

کافی بود که من اون روز که عصبانی شدم، وایبرم رو یک ساعت قطع میکردم اما دلم طاقت نیاورد

داستان از اون جایی شروع شد که از وقتی فهمیدم هم اتاقیم غیر منطقیه و حرف زدن باهش در مورد مشکلاتی که پیش میاد هیچ تاثیری نداره هی به روش خندیدم و چیزی نگفتم  و تصمیم گرفتم تو اتاق دعوا درست نکنم


هر وقت هر چی میشد تو بوق و کرنا میگرد که آی فلان اتفاق افتاده ...


و منم هیچ چی بیشتر از این که تو گروه  اتاق میزد و  با بقیه هم اتاقیام در مورد اون قضیه مسخره بازی در می آوردند ناراحتم نمی کرد

از دعوا سر خرید و جارو کردن اتاق بگیر تا روزی که  به خاطر زنگ موبایل من واسه نماز صبح سرش درد گرفت ، فرستادن عکس وسایل روی تختم واسه گروه و ...خلاصه استدلالشم این بود که اینا دوستامن همه چی رو براشون میگم ! یکی نبود بگه بابا مومن یکیشون که دیگه خوابگاه نمیاد اون یکیم که الان خونست ، این قضیه بین من و توئه! خب بیا با هم با آرامش حلش کنیم


اولین بار که فهمیدم غیر منطقیه، وقتی بود که من و هم اتاقیم اومدیم فیلم ببینیم قهر کرد و از اتاق زد بیرون !

تازه با هندزفری میدیدیم !!! میخواست اون شب درس بخونه!

بعدا هم با قضاوتاش در مورد بقیه  بیشتر متوجه این موضوع شدم ، واسه همین همیشه تلاش می کردم کوچکترین بگو مگویی پیش نیاد!


یه وقتایی وقتی باهش حرف میزدم اون قدر ید جواب میداد که خودمم میموندم چی جواب بدم ولی بی خیال میشدم و می گفتم ارزش دعوا نداره !



کلا همیشه وقتی چیزی میشد دیگه می برید و نمی شد باهش حرف بزنی


و مشکل از همین جا شروع شد که من تحمل میکردم و همه این چیزای کوچولو کم کم جمع شد (این جاست که فرق صبر و تحمل معلوم میشه!)

نمی گم من فرشته بودم

منم هزار تا عیب و ایراد دارم بالاخره، ولی خب واقعا خیلی وقت ها نمی دونم کدوم رفتارم باعث ناراحتی بقیه میشه

اگر بهم بگن شاید اول ناراحت شم، اما وقتی ببینم حرفشون منطقیه سعی می کنم اون مشکل رو برطرف کنم

این جوری مشکلای کوچیک تبدیل به یه مشکل بزرگ نمیشه


الان میفهمم تو رفتارم باهش اشتباه کردم، نباید همیشه کوتاه می اومدم، اگر چیزی میشد باید بالاخره یه جوری بهش میگفتم تا همه این اتفاقای کوچیک تبدیل به یه دعوای بزرگ نشه، هر چند نمی دونم  فایده ای به حالش داشت یا نه ، چون همیشه خودش رو صاحب حق می دونست و بقیه مقصر ...


و لی اشتباه کردم نباید میذاشتم حرمت ها شکسته بشه

حالا دیگه انگار بین من و اون قرن ها فاصله است

حتی میترسم برم بگم بیا جفتمون همدیگه رو ببخشیم، چیزی جوابم رو بده که اوضاع از اینی که هست بدتر شه

کاش اون روز مثل همیشه عصبانی نمی شدم و این دو هفته رو هم تحمل میکرم  که این ترم به خیر و خوشی بگذره


با این که 6 ساله خوابگاهیم تا حالا با کسی این جوری دعوام نشده بود، همیشه بگو مگو های کوچیک بود  ولی زود ختم به خیر میشد

نمی دونم چه کار کنم ....