گنج نامه مقصود
گنج نامه مقصود

گنج نامه مقصود

تولد نوشت

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

به بهانه روز پدر

نمی دانم اگر بودی امشب برایت چه می کردم ، می دانم آدمیزاد قدر نعمت های زندگیش را در نبود آن ها درک می کند ، یادم رفته که چند سال است که دیگر نیستی ، نمی دانم 8 سال شاید هم بیشتر، دل بزرگت دیگر طاقت ماندن روی زمین را نداشت ، زمین دیگر جای تو نبود ، نمی توانستی این جا دوام بیاوری ... رفتی به همین سادگی و ما ماندیم و یک حسرت ، نبودنت را هر سال بیشتر از سال  قبل حس می کنم ، نیاز به یک تکیه گاه را روز به روز بیشتر می فهمم ...لحظاتی که برایم از زندگی می گفتی در ذهنم حک شده است ، زمانی که از ایمان می گفتی را  یادم نمی رود، همان لحظه ها بود که اشک در چشمانم حلقه زده بود، مثل  این که می دانستم که خیلی زود ما را ترک می کنی ، همیشه سعی کردی مرا محکم بار بیاوری ، مثل این که می دانستی چه لحظاتی را بدون تو باید تحمل کنم ، خیلی تلاش کردم که به آنچه که برایم آرزو داشتی برسم ، نمی دانم تا چه حد توانستم اما فقط امیدوارم که از من راضی باشی...همین  

اعتکاف

امسال باز هم قسمت نشد اعتکاف برم ، چقدر دلم برای اعتکاف های  چند سال پیش تنگ شده ، الحمد الله که این دوره لیسانس ما هم داره تموم می شه ، سومین سالیه که به خاطر امتحانا نمی تونم برم،خدا بگم این انتخابات رو چه کار کنه ، پارسال همش به این امید داشتم که سال دیگه ایام اعتکاف قبل از امتحانام می افته، اما الان تو این چند روز کلی  امتحان پشت سر هم دارم ، خدا عاقبتمون رو به خیر کنه .

چقدر اعتکاف برام شیرین بود،  جوری که دیگه مثل قبلا شب ولادت حضرت علی غصه نمی خوردم ، شاید تنها شب ولادتی که یک کم دلم تنگ می شم  همین شبه ، شبی که دوست دارم بر دستان پدری که نیست بوسه بزنم اما افسوس که جاش در کنار ما خالیه ...

اما از اولین سالی که اعتکاف رفتم ،  که سال 88 بود  اون شب برام از همه شب ها شیرین تر بود ، لذتی که از در آغوش خدا بودن می بردم باعث می شد همه غم  و غصه هام رو فراموش کنم و یاد همه لحظاتی بیفتم که تو این چند سال  خدا به شدت  هوامو داشته .  یاد این که وقتی  خدا دری از درهای حمت خودش رو به روی بندش ببنده به جای اون هزار ها در دیگه رو به روی او باز می کنه ، و همون طور که خودش گفته هیچ وقت بیشتر از توان بنده اش چیزی بر عهدش نمی گذاره  : لا یکلف الله نفس الا وسعها ...

 

خدا جونم امسال  که سعادت نداشتیم اما از الان برای سال دیگه دعوتناممون رو امضا کن 


پی نوشت : امشب داره از آسمون سیل میاد ، از اون بارون های بهاری ، نمی دونم چرا بعضی وقت ها با باریدن بارون داغ دلم تازه می شه ...

فعلا این آهنگ بیشتر از همه چی با دلم هم نوا هست : ببار ای بارون ببار ... بر دلم گریه کن خون ببار ...بر شبای تیره چون زلف یار ...بهر لیلی چون مجنون ببار ....ببار ای بارون

روزی که پیام های مختلفی از آسمون به گوشت می رسه!

امروز عجیب بود، یک روز پر از سردر گمی ، البته الان که دارم اینو می نویسم بعد از پیام آخر تا حدی به آرامش رسیدم ،

این روزا من در گیرم بین موندن و رفتن ، و البته هر روز چیزای جدیدی می شنوم ، تو آزمایشگاه که نشسته بودم دیدم بچه ها دارند راجع به  تعیین گرایش حرف می زنند و منم که در گیر این  مسایل ترجیح دادم از حرفاشون استفاده کنم ، بعد از کلی حرف زدن اون آدم  نتیجه گرفت که گرایشی که من انتخاب کردم هیچ آینده ای نداره و منو میگی 

(اوون آدمه محترم داشت می گفت که گرایش انتخابی من  به هیچ دردی نمی خوره و هیچ اندر هیچه ، چون موقع کار پیدا کردن که میشه توقعات جایی که کار می کنی با کاری که بلدی متفاوته ....) و  این ها گذشت

من در کمال ناامیدی رفتم و  در اتاق  استادی رو زدم که معمولا اون جا نیست ! ولی برخلاف همیشه تو اتاق بود،{ البته قبلش رفتم اتاق یکی دیگه از اساتید که می خواستم راجع به اپلای باهش صحبت کنم و نبودش، که البته خیلی هم خوب شد } ، خلاصه رفتم . گفتم شما می گی چه کار کنم با این شرایطی که هست نظرتون راجع به اپلای چیه ، که استاد گفتند اول از همه به نظرم برای یه دختر ازدواج از ادامه تحصیل مهم تره ، و اون جا تعداد ایرانی ها خیلی کمتره و  حد اقل از لحاظ آماری شانس ازدواج کمتر ، منو میگی

بالاخری استادی پیدا شد که این چیزا رو بفهمه ، فکر میکردم استادا اون قدر تو این کتابا غرقند که به چنین چیزایی فکر هم نمی کنند ، و کلا خیلی خوشحال شدم از این که چنین دیدی داره، 

البته من هم گفتم با نظر شما کاملا موافقم ولی جامعه آماری همین الان دانشگاه هم نشون میده که 90% پسرا ازدواج نمی کنند! خلاصه حرفش کاملا متین بود، چیزی که این روزا خودمم خیلی بهش فکر می کنم ، ولی خب  متاسفانه تو  ایران خودمونم الان خیلی وضعیت از این نظر خوب نیست!

و گفت حالا اگه این مسئله رو بذاریم کنار، تو وقتی اون جا بری حداقل 5 سال باید سرسختانه کار کنی و بعد اگر برگردی در بهترین شرایط عضو هییت علمی می شی (من تدریس رو خیلی دوست ندارم و همین طور از صبح تا شب تو دانشگاه موندن رو،  چون میدونم که اگر بخوای یه استاد خوب باشی تقریبا همه زندگیت رو باید فدای دانشگاه کنی و یک زن به نظرم لزومی نداره چنین کاری رو انجام بده، چون حفظ زندگیش خیلی مهم تره )  و در شرایط دیگه اگر اون جا بمونی و کار کنی که وقتی بعد از ده سال برگردی این جا امکان داره هر اتفاقی افتاده باشه (مثلا دور از جون فوت یکی از اعضای خانواده)  و نکته مهم تر این که دیگه تو آدم ده سال پیش نیستی ، توی یه  محیط دیگه کار کردی ، با آدم های متفاوتی بودی و ایران  و خاطرات کودکیت فقط برای تو  یک نوستالژی خواهد بود، همین ، تازه در بهترین شرایط که بتونی اون جا کسی رو پیدا کنی و مشکلات اون جا رو راحت تر تحمل کنی ...و با این تفاسیر من به اون ایده آلی که تو ذهنم دارم که برمیگردم و خدمت می کنم! احتمالا نمی رسم  ...

و نکته امیدبخشش این بود که ایشون دارند روی پروژه های کاملا عملی کار می کنند و به خصوص در حوزه پزشکی ، چیزی که من رو کلی خوشحال می کنه ، کاری که انجام دادنش می دونم به درد میلیون ها آدم می خوره ...البته نکته منفیش هم اینه که paper  دادن تو این کار کمی سخته 

نمی دونم همه این ها رو کنار هم که می گذارم به این نتیجه می رسم که شاید از اول نباید تو  این رشته می اومدم  ، حالا هم که اومدم ، یک انتخاب اشتباه بزرگتر نکنم که دیگه این انتخاب غیر قابل جبرانه ...یک جورایی دارم از رفتن صرف نظر می کنم ، امیدوارم خدا توی این ماه مبارک  بهترین ها رو در راهم قرار بده 

 

پی نوشت : جمله ای که قبل از این دو اتفاق امروز دیدم از همه جالب تر بود:

در وصیت شهید چمران اومده که :

از اینکه به لبنان آمدم و پنج یا شش سال با مشکلاتی سخت دست به گریبان بوده ام، متأسف نیستم. از اینکه آمریکا را ترک گفتم، از اینکه دنیای لذات و راحت طلبی را پشت سر گذاشتم، از اینکه دنیای علم را فراموش کردم، از اینکه از همه زیبائیها و خاطره زن عزیز و فرزندان دلبندم گذشته ام، متأسف نیستم ...

از آن دنیای مادی و راحت طلبی گذشتم و به دنیای درد، محرومیت، رنج، شکست، اتهام، فقر و تنهایی قدم گذاشتم. با محرومیت همنشین شدم. با دردمندان و شکسته دلان هم آواز گشتم.
از دنیای سرمایه داران و ستمگران گذشتم و به عالم محرومین و مظلومین وارد شدم. با تمام این احوال متأسف نیستم ...

و البته ما کجاو شهید چمران کجا ، امیدوارم روزی که برمیگردم و زندگیم رو مرور می کنم مثل او از  کارهایی که کردم راضی باشم




آخرین کلاس فصل بهار

امروز آخرین جلسه از کلاس حاج آقا تو فصل بهار بود ، تو این مدت که کلاس نیست خیلی دلم برای کلاس تنگ می شه،این کلاس برام مثل بمب انرژی برای  کل هفته است ، چیز هایی رو یاد می گیرم که هیچ جای دنیا یاد نگرفتم ، همون شعار ی که همیشه می گن قدردان استادی هستم که اندیشیدن را به من آموخت نه اندیشه ها را ، حقیقتا استاد در حق ما این کار رو انجام می دن ، به ما فکر کردن رو یاد می دن ، امروز کلی تلاش کردند که ما یاد بگیریم چه طوری سوال بپرسیم به خصوص از کسی که مسئولیتی داره و سوال ما قراره رو این آدم تاثیر بگذاره ، مثلا این که تو بتونی مطالباتت رو از یک مسئول بیان کنی بدون این که اون رو تخریب کنی یا همه زحمات اون رو زیر سوال ببری ، یا فقط هیجانت رو بروز بدی 

و البته من یاد گرفتم که حتی از آدم های عادی چه طور سوال کنم ، قبل از این که سوالم رو بپرسم ببینم اگر اون سوال رو از من می پرسیدند چه حالی می شدم، مثل رتبه کنکور دوستم که  الان به شدت دوست دارم بدونم ولی اگه خودم جای اون باشم دوست ندارم کسی از من بپرسه ، پس من هم نباید این سوال رو از اون بپرسم:دی

پی نوشت 1: امروز اول ماه رجب بود ، وقتی ماه شب اول رو دیدم قرآن رو که باز کردم این آیه اومد 

عَیْناً یَشْرَبُ بِها عِبادُ اللَّهِ یُفَجِّرُونَها تَفْجیراً6یُوفُونَ بِالنَّذْرِ وَ یَخافُونَ یَوْماً کانَ شَرُّهُ مُسْتَطیراً7وَ یُطْعِمُونَ الطَّعامَ عَلى‏ حُبِّهِ مِسْکیناً وَ یَتیماً وَ أَسیراً8

6) از چشمه ای که بندگان خاص خدا از آن می نوشند ، و از هر جا بخواهند آن را جاری می سازند!
7) آنها به نذر خود وفا می کنند ، و از روزی که شرّ و عذابش گسترده است می ترسند ، 
8) و غذای ( خود ) را با اینکه به آن علاقه ( و نیاز ) دارند ، به «مسکین» و «یتیم» و «اسیر» می دهند!

 

خیلی خوب بود ، امیدوارم این ماه برای من و همه ماه پر خیر و برکتی باشه  


پی نوشت2: دوستم هم رتبش چیزی نشد که می خواست و به قول اون گزینه apply  پر رنگ تر شد ، پس برای من هم !