گنج نامه مقصود
گنج نامه مقصود

گنج نامه مقصود

ذهن پراکنده من

خیلی وقته این جا چیزی ننوشتم ، نمی دونم چرا دست و دلم به نوشتن نمی ره ، اون قدر چیزای مختلف تو ذهنمه که نمی دونم از کدوم یکی بنویسم ، این روزا بزرگترین درگیری ذهنم ، ترس از موندنه ، می ترسم دیگه این موقعیت پیش نیاد،الان خیلی راحت می تونم از یکی از دانشگاه های خوب دنیا پذیرش بگیرم اما شاید اگه بمونم چند سال دیگه چنین موقعیتی رو نداشته باشم اما بزرگترین دغدغه ام بعد از خانوادم ، تنهایی خودمه ، نمی دونم چقدر می تونم تحملش کنم، اما خوب از یه طرف وقتی بچه های ارشد این جا رو می بینم و می بینم که هیچ فرقی بین ارشد و لیسانس این جا نیست نا امیدیم بیشتر می شه ، نمی دونم مدل زندگیشون خلاصه شده تو درس ، که من اصلا دوست ندارم، این که آدم اون قدر در زندگی غرق بشه که یادش بره اصلا برای چی اومده، گاهی وقتا فکر می کنم اگه یه رشته ساده تر رو انتخاب کرده بودم و بیشتر می تونستم وقت برای کار های مختلف و جنبه های دیگه زندگیم بگذارم شاید خیلی شادتر و موفق تر بودم ، همین که آدم بتونه چند تا کار کوچیک برای بنده های خدا روی زمین انجام بده ، یا بتونه روی زندگی چند نفر تاثیر مثبت بگذاره ، خودش خیلی کار بزرگیه، تنها امیدم به بودن در این جا اینه که باری از دوش خانوادم بردارم یا قدم مثبتی در جامعه ام ،  ولی هرچی تلاش می کنم  زندگی تو این جا گزینه همه موارد نداره ، یا باید بچسبی به درس ، یا بی خیالش بشی و بری کار کنی که خوب تو شرایط الان فعلا مجبور به انتخاب گزینه اولم.

خیلی سخته که تو احساس کنی باید به نحوی جای خالی پدرت رو برای خواهر و مادرت پر کنی ولی هر چی تلاش می کنی فایده ای نداره، نمی دونم چه طور باید به این هدفم برسم با رفتن از این جا یا موندن کنارشون...

شایدم همه این ها توجیهی برای ترس از تنها موندن خودمه...

نمیدونم. همین...

...

خسته ام.دلم میخواد برای چند روز هم که شده زمان رو نگه دارم...گاهی وقتا گذر ثانیه ها اون قدر زیاده که هر چی می دوم بازم بهشون نمیرسم..دلم میخواد یک کم وقت کنم تا خودمو پیدا کنم.سرعت لحظه ها باعث شده حتی خودم رو هم فراموش کنم...

تنهایی

گاهی این جا احساس غربت تمام وجودم را می گیرد ، از این که می بینم هنوز بعد از چهار سال هنوز این جا همان حسی را دارم که چهار سال پیش در آغاز دل کندن از خانواده داشتم ، دیگه هیچ وقت دوستایی مثل دوستای دبیرستانم این جا پیدا نکردم، به هیچ کس نتونستم خیلی نزدیک بشم ، با همه خوب بودم و هستم اما کسی که بتونم حرف دلم رو بهش بزن تقریبا پیدا نکردم، همین هاست که منو از رفتن بعدی می ترسونه و هنوز جرات نکردم که تصمیم بگیرم که از ایران برم ، نمی دونم ...نمی تونم به هیچ کس اجازه بدم بهم خیلی نزدیک شه ، نمی دونم این خوبه یا بد اما این جوریم دیگه...در عین حال تنهایی رو خیلی دوست ندارم ...

 مثل این که تنها کسی که همیشه هست و با هم بوده و در همه لحظه ها حرف دلم رو شنیده و دلداریم داده خدایی که با همه بدی هام بازم امید به خوب شدن من داره ...ممنونم ازت خداجون



بعدنوشت:

شب وقتی خسته از دانشگاه میای و یه سر به اتاق روبه رویی می زنی و به همین سادگی تا آخر شب رو با اون ها می گذرونی ، با کسایی که با این که دو سال ازت کوچیک ترند خیلی بهتر از هم سن های خودت می فهمنت ، کسایی که روحیشون تا حدی شبیه تویه و تو وقتی کنار و اونایی احساس شادی و آرامش می کنی یادت میاد که اون قدر هام که می گفتی نتها نیستی و خدا اون قدر بهت لطف داشته که چنین کسایی رو در نزدیکی تو قرار داده ...خداجونم بازم سپاس


چادر خاکی

امشب شهادت مادرمونه ...این غم اون قدر بزرگه که باعث می شه آدم غم های خودشو فراموش کنه اما جنس این غم از جنس غم های روز مره زندگیم نیست ، فرق داره ، با همه دل تنگیش آرامش خاصی با خودش داره ...همه دنیا برات کوچیک می شه ...نمی دونم ،توصیف ناپذیره.

چقدر نوای زیر رو دوست دارم 


یکی انگار داره دل رو به یه جای غریبی می کشونه 

اون که با چادر خاکی گناهای همه رو می پوشونه 

انگاری دست خودم نیست ،انگاری داره دلم باز بهونه 

چشم گریون مثل بارون ، میباره اشکای من دونه دونه 

یکی با چادر خاکی گناهای همه رو می پوشونه 

تا می خوام پا بذارم رو عهدی که بسته دلم توی حرم

یکی دستاشو می ذاره دوباره مثل قدیما رو سرم 

نمی ذاره ،که دوباره ، من بمونم  و دل در به درم ...




یک تشکر ساده

گاهی اون قدر به نیمه خالی لیوان خیره می شم که همه چی یادم می ره ، امروز اول که آب جوش ریخت رو دستم بعدم شب لپ تاپم یک هو تار و مار شد ، البته شکر خدا حال جفتش الان خوبه ، ولی باعث شد که یادم بیاد که چقدر باید از خدا به خاطر چیزهایی که دارم ممنون باشم ، به جای ناسپاسی در برابر چیزهایی که اون جوری که دلم می خواد نیست... خدایا هزار بار به خاطر چیزهایی که دارم ازت ممنونم ، و ببخش اگه این قدر غر غر می کنم ...( عاقبت این کمال گرایی من در امور کار دستم می ده!)