گنج نامه مقصود
گنج نامه مقصود

گنج نامه مقصود

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

احساس ناهمگونی!

وقتی با خیلی از  آدم های فامیلمون که هم سن و سال من هستند حرف میزنم، خیلی درکشون نمی کنم ،  با بزرگتر ها که بماند! همه شاکین، از زمین و زمان،  دائم تو گذشته دارن دست و پا میزنن، هر چند خود من هم از بعضی قسمت ها ی گذشتم کم ناراحت نیستم، اما نسبت به آینده هم ناامید نیستم، و فکر می کنم که می تونم خودم آیندم رو عوض کنم، به بودن با دوستام و حرف زدن  با اون ها انگار خیلی عادت کردم، و حالا که تک تکشون دارن راهی کشورهای مختلف میشن، نمی دونم دیگه این وسط کسی باقی میمونه که بتونم باهش حرف بزنم، از حضورش خوشحال بشم، از دیدنش به وجد بیام  یا نه! 

هر چند این مدت که خونه بودم، خودم هم کم کم دارم فکر میکنم، روحیات و خلقیات من خیلی با این جا موندن جور در نمیاد، بهتره کم کم به طور جدی به رفتن از ایران فکر کنم و تکلیفم رو با خودم روشن کنم 

من مال این مدل زندگی کردن دسته جمعی نیستم، که همه به کار هم کار دارن ، همه تو کار هم دخالت می کنن، هر کسی به خودش اجازه میده تو کار بقیه دخالت کنه، همه اجازه دارن سرزنشت کنن، خلاصه هیچ کس به فکر تغییر خودش نیس! همه دنبال عوض کردن بقیه هستن، همه خودشون رو خیرخواهت میدونن ...

میشه همین جا موند و همرنگ جماعت نشد؟!!! یعنی بقیه میذارن؟!نظر شما چیه؟

اربعین نوشت

از دیروز تا حالا اون قدر اتفاقات مختلف افتاده که نمی دونم از کدومش بگم ! بهترینش این بود که بالاخره برای اربعین با تماس های پشت سر هم من ، یک انجمن دانشجویی راضی شد که منم ببرن! عجیب تر نحوه آشنایی من با اونا بود،هیچ جا اسمم در نیومده بود، دل نگران بودم، به هر کس می گفتم بهم میگفت آخرش اگه قرار باشه رفتنی بشی ، آقا خودش جورش می کنه، دهه اول محرم بود، شب آخر ، دل تو دلم نبود برای اربعین ،  توی مجلس دختر جلوییم از دوستش پرسید برای اربعین اسم نوشتی ؟ اونم گفت آره ! منم که کلا این روزا سنسور گوشم روی کلمه اربعین تنظیم شده، ازش پرسیدم شما با کدوم کاروان کربلا میرین؟ گفت با هیئتی که خیلی وقته توش عضوم، ظرفیتشم تموم شده ، گفتم هیچ جای دیگه رو نمیشناسی، یه شماره داد بهم، گفت به اینا زنگ بزن، چندین باز زنگ زدم و پرس و جو کردم، اما می گفتن ظرفیتمون تکمیله! منم هر شب دست به دعا، حتی دست به دامن هم آزمایشگاهی عراقی دوستم هم شده بودم، که تو بیا یه خانواده ای کسی پیدا کن من باهشون برم،اونم بنده خدا پیگیر کارم شده بود ، حتی کار به جایی رسیده بود که دنبال کاروانی میگشتیم که حتی از یه شهر دیگه باشه و  من لب مرز به اونا ملحق شم !  دیشب به طور ناباورانه ای دوباره به اون انجمن زنگ زدم، بازم جوابم کردند و گفتند  باید برن لیست رو چک کنن، یک ساعت دیگه زنگ بزنم، دوباره بعد از یک ساعت گفتن تماس ها خیلی زیاه، ما یک ساعت دیگه خودمون بهت خبرمیدیم، آخر این شد که زنگ زدن و گفتن فردا پولو واریز کنم و مدارکم رو ببرم! حالا این وسط من دیشب تو راه برگشت از تهران به شیراز بودم! قرار شد مدارک رو ایمیل کنم !


تاریکی

خدایا در ظلمات گیر کرده ام ، می شود کمی نور به دلم بپاشی؟!!

الله ولی الذین آمنوا  یخرجهم من الظلمات الی النور 

اذن دخول

دلم هوایت را کرده ارباب، هیچ وقت خداحافظی آخرم را با شما فراموش نمی کنم، یادش بخیر، حرم مملو از جمعیت بود، جمعیتی که هم چنان بعد از اربعین در کربلا مانده بودند، چند صد نفر صف کشیده بودند  به شوق رسیدن به زیر قبه ات و در آغوش کشیدن حرمت،  با خودم در دل گفتم حیف است این چند ساعتی که برایم مانده را در صف بایستم، بهتر است بنشینم مقابل حرمت و آن طور که میخواهم با تو خدافظی کنم، بهترین دعاهایی که در دلم بود را خواندم، لحظات آخر بود،  ایستادم پشت دری که چندین نفر مراقب بودند کسی وارد نشود، فقط خادمانت از آن جا عبور میکردند، از دلم گذشت که بعد از پدرم، هر گاه دلم میگرفت یاد شما می افتادم، یک جورهایی برایم حکم پدر داشتید، یادم آمد قبل از فوتش،  او را هم درست ندیدم، نگذاشتند لحظات آخر کنارش باشم، حالا هم که از شما خداحافظی میکنم باید از دور باشد،  دیگر فرصتی ندارم برسم به زیر قبه شما و دست در حلقه های ضریحتان  بیندازم،  در این فکرها بودم که در مقابلم باز شد، همان دری که خادم ها از آن جا وارد  میشدند،  چند نفری از آن گذشتند، من هم با آن ها وارد شدم، ، به جای ساعت ها انتظار، بعد از چند دقیقه درست چسبیده به ضریحت دعای فرج میخواندم،عجب زیارتی شد،شیرین تر از عسل، زیارتی با اذن دخول خودت...فهمیدم هم چنان هوای دلم را داری...خیلی دلتنگم...یعنی می شود اربعین باز هم کنارت باشم...