گنج نامه مقصود
گنج نامه مقصود

گنج نامه مقصود

مرداد 95

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

رفاقت این روزها

یادم باشد بعدا در موردش با خودم صحبت کنم
این که از دست بیشتر رفقایم گاها دلخور میشوم یک الگوی تکراری است
پس حتما مشکلی در درون خود من است نه آن ها
شاید باید بنای محکم تری از تنهایی بسازم بدون داشتن انتظار و توقع از آدم های دور و برم
و قبول کنم که همگان روند و آیند، نه هیچ رفاقتی انگار قرار است ماندنی شود و نه هیچ رفیقی 
شاید این ها قرار است باشند تا اگر روزی دلتنگ گذشته ات شدی بتوانی بشینی و با آن ها گذشته را مزه مزه کنی، بلکه تلخی هایش برایت کمرنگ تر شوند و شادیهایش پر رنگ و لعاب تر
اما انگار این که توقع داشته باشی آن ها واقعا به درد دلت گوش سپارند بی آن که قضاوتت کنند، این که موقع دلتنگی و تنهایی مرهمی شوند بر زخمهایت، توقع بیجاییست
این روزها هرکس آن قدر خودش داستان و مسئله دارد که  از خودش هم غافل می شود چه برسد از رفقایش

با غم انگیز ترین حالت تهران چه کنم ؟!

نشسته ام گوشه اتاق و چشم دوخته ام به کمد خالی تو، انگار که تازه فهمیده باشم چه اتفاقی افتاده است. به خودم قول داده بودم که بعد از رفتنت گریه نکنم اما دل است دیگر ، حرف آدم سرش نمی شود

باورم نمی شود تمام لحظه های این یک سال به این سرعت سپری شده باشد، اصلا انگار که نبوده اند، شده اند مثل خاطره های دور، خاطره هایی که گردو خاک بر آن ها نشسته است

یادم نمی رود اولین باری که دیدمت، با خودم گفتم عجب دختر مغرور و اخموییست! اصلا قصد نداشتم تحویلت بگیرم چه رسد به این که بشوی صمیمی ترین رفیقم، فکر می کردم از این بچه خرخوان هایی هستی که فقط سرت در کتاب و جزوه ات است.

پارسال بود، حال خوبی نداشتم، تو هم می دانستی، نمی دانستم با چه کسی هم اتاق شوم، میترسیدم با هم اتاق شدنمان دوستیت را هم از دست بدهم، آخر هم اتاقی بودن با دوست بودن خیلی فرق می کند، اما دل به دریا زدم  و در تمام این مدت حتی یک بار هم نشد که از تصمیمم پشیمان شوم

راستی تا به حال فکر کنم این را نشنیده بودی، اوایل دوران ارشد حالم هیچ خوب نبود، تقریبا همه دوستانم از پیشم رفته بودند، از خدا خواستم که دوباره دوستان خوبی نصیبم کند، باورت نمی شود بارها و بارها این دعا را از ته دل تکرار کردم، و حالا که رفته ای می فهمم که تو آرزوی به استجابت رسیده من بودی


و حالا رفته ای و  تصویر خاطراتت  پیش چشمان باران زده ام می لرزد و هنوز هم باورم نمی شود که برای همیشه ترکمان کردی


تویی که این یک سال صبح تا شب  را  کنارت گذراندم، وقتی یکی دو هفته ای خانه می رفتی دلتنگت می شدم و حتی با این که سال هاست که از خانه دورم اما تنها این یک سال بود که هر بار با شوق از خانه برمیگشتم. قدیم تر ها این طور نبود، وقتی می خواستم از شیراز برگردم خوابگاه انگار که دنیا را بر سرم خراب کرده باشند، مثل تبعید به زندان بود، اما این یک سال برایم جور دیگری گذشت حتی یکی دوباری آن قدر دلتنگ بودن با تو و بقیه هم اتاقی هایم بودم که زودتر از خانه برگشتم.


از شنبه نمی دانم دانشگاه برایم بدون تو چه شکلی خواهد بود، وقت هایی که دلتنگم باید پیش چه کسی بروم، از این به بعد با چه کسی باید بلند بلند بخندم، و حتی با چه کسی سر مسخره ترین و الکی ترین چیزها دعوا کنم و مسخره بازی در بیاورم،  حتی نمی دانم دیگر سر به سر چه کسی بگذارم. 


می دانم همه این ها می گذرد اما دوستیمان در زمان باقی می ماند...خدا کند که فقط بین خودمان فاصله بیفتد نه بین دلهامان 




 


تفالی به حافظ

دلی که غیب نمای است و جام جم دارد *** ز خاتمی که دمی گم شود چه غم دارد
به خطّ و خال گدایان مده خزینه دل *** به دست شاه وشی ده که محترم دارد
نه هر درخت تحمّل کند جفای خزان *** غلام همّت سروم که این قدم دارد
رسید موسم آن کز طرب چو نگرس مست *** نهد به پای قدح هرکه شش درم دارد
زر از بهای می اکنون چو گل دریغ مدار *** که عقل کل به صدت عیب متّهم دارد
ز سرّ غیب کس آگاه نیست قصّه مخوان *** کدام محرم دل ره درین حرم دارد
دلم که لاف تجرّد زدی کنون صد شغل *** به بوی زلف تو با باد صبحدم دارد
مراد دل ز که پرسم که نیست دلداری *** که جلوه ی نظر و شیوه ی کرم دارد
ز جیب خرقه حافظ چه طرف بتوان بست *** که ما صمد طلبیدیم و او صنم دارد


پ.ن: گاهی وقتا هیچ کس به اندازه حافظ حال دل آدم رو درک نمی کنه :(

افکار پریشان این روزهای من

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.