کلمات جلو چشمهایم رژه می روند ، قبل از آن که حتی به کلمه اول برسم ، جمله خودش در ذهنم تمام شده ، space را زده و رفته خط بعد ...
امروز هوا بارانی بود ! اما من بودم و من !
حتی از دیدن تصویرت هم واهمه دارم ، حتی تصویرت هم همه معادلات منطقی ذهنم را به هم می ریزد، نامساوی ها را به تساوی تبدیل می کند ، و همه گزاره های منطقی را بی ارزش
با واهمه رد میشوم از مکان هایی که شاید تو هم آن جا باشی ، یعنی اگر از مردم نمیترسیدم ، شاید حتی چشمهایم را هم می بستم ، میترسم از دیدنت
دیدنت مثل زهری است که در کل وجودم جریان پیدا می کند ، مثل خون در رگ ، و بیرون کردن آن به زمان و هزار جور دارو احتیاج دارد ...
پس چشم بسته راه میروم !
گویند سنگ لعل شود در مقام صبر، آری شود ولیک به خون جگر شود ...