گنج نامه مقصود
گنج نامه مقصود

گنج نامه مقصود

جمعه- تنهایی

وقتی یه روز جمعه مجبوری تو خوابگاه بمونی و پروژت رو انجام بدی، وقتی میخوای تنهایی ناهار بخوری ، یاد خونه می افتی و مهربونی های مامانت که با چه عشقی برات غذا درست میکرد و اگر کمتر از دو بشقاب میخوردی ، ناراحت میشد و میگفت یعنی غذام بد شده بود؟!دلت حسابی میگیره و دوست داری  همون جا سر سفره بزنی زیر گریه ، دنیا و هر چی که توشه برات کوچیک میشه و میفهمی تنها چیزی که تو این دنیا می ارزه همون عشق و محبته ، همون مهربونی های بی دریغ مامان و خواهر کوچیکت 

حالا که پنجمین سالیه که تهرانم دائم به خودم میگم واقعا این همه دوری ارزشش رو داشت ، هر چند میدونم و مطمئنم که مسیر زندگیم باید از این را می گذشته تا من درسم رو از این روزگار بگیریم و الان نسبت به چند سال قبل می بینم که چقدر تغییر کردم ، چقدر بهتر شدم و چه درسای قشنگی رو تو این مدت یاد گرفتم ( اصلا از نظر علمی نمیگما!) ، مطمین میشم که به دست آوردن همه این ها ارزش این همه سختی کشیدن رو داشته اما فکر کنم این روزا من کم طاقت تر شدم ، حساس تر و دل نازک تر از قبل ،...

امروز جمعه است، و هم چنان در انتظار آمدن آقای مهربانم هستم ، اللهم عجل لولیک الفرج ...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد