گنج نامه مقصود
گنج نامه مقصود

گنج نامه مقصود

صاعقه

چند شب است باران می بارد 

دایم صدای رعد و برق می آید 

ابرها هم انگار با هم در ستیزند ، به هم می خورند و می غرند ! 

مریم کوچک زیر این سقف آسمان خسته شده 

کاش صاعقه ای هم این کلاف سر در گم زندگیم را نجات می داد ... یک رعد و برق ...یک به خود آمدن آنی ...و شاید بیداری

باران بهاری

باران بهاری ...

صدای رعد و برق ...

و ترسی که بر دلم می افتد از این صدا  اما پس از آن باران شروع به باریدن می کند و  شنیدن صدایی که  برایم لطیف و دلنشین است ، بارانی که همه غم مرا به یک باره با خود می برد ...

همه این ها مرا یاد تو می اندازد ...

وقتی عبور می کنی از کنارم ، از یک طرف ترس مواجهه با تو را دارم ، اما از طرف دیگر، ته دلم چیز دیگری به من می گوید...

و تو چه آرزوی دوری هستی برای من ،

خیلی دور ،

جایی که هیچ وقت دستم به آن نمی رسد ...