گنج نامه مقصود
گنج نامه مقصود

گنج نامه مقصود

دوری

این روزا تحمل دوری از خانواده برام غیر ممکن شده ،نمی دونم چرا، خدایا خودت دلم رو آروم کن...

این روزا

این روزا به طرز عجیبی با خودم درگیرم !

خیلی جالبه من با دو تا از دوستام داشتم راه میرفتم،  یکیشون  گفت فلانی استتوس گذاشته که چقدر خوبه یک دوست داشته باشی که هر وقت خواستی بری پیشش و بدون مقدمه بتونی باهش درد دل کنی ، اون یکی گفت  آره واقعا خوبه ، فلانی برای من این جوریه و من سکوت کردم !  تو ذهنم با خودم مرور کردم  که هیچ کدوم از ما سه تا برای هم رفیق بشو نبودیم اما با همیم ! نمیدونم خوبه یا نه ...، ولی به مرور زمان این جور دوستی ها برای من خسته کننده می شه ، پر از دغدغه ذهنی و این که چرا این دوستان نمی تونن در حق آدم رفاقت کنن یا حداقل تو براشون ، نمی دونم شایدم من انتظارم از دوستام زیاده. 

اما دیشب یه اتفاق افتاد و بعد هم دوستم زنگ زد، منم ازش پرسیدم من باید جمعه برم یه جایی، تو هم باید بیای ، اونم فقط گفت باشه ، همین ، در صورتی که خیلی راحت میتونست هزار تا بهونه بیاره که کار دارم، درس دارم ، حالا خودت برو و این حرفا، نمیگم همیشه باید این جوری باشه ، اما وقتی می بینه یه جا گیرم به دادم میرسه ، همین برام کافیه 

الحمدالله دیشب دیدم حداقل دو تا از این رفیق ها دارم که می تونم تو چنین موقعیت هایی روشون حساب کنم، هر چند که هر روز باهشون نیستم ، شاید چند ماهی یه بار بیشتر نبینمشون اما وقتی باید باشند هستند...


خدایا به خاطر همون دوستای معمولی شکر، به خاطر اون رفقای نزدیک و صمیمی هم که دیگه سنگ تموم گذاشتی ، ممنون که چنین دوستای خوبی رو نصیبم کردی.


پی نوشت : خداجونم خیلی دل تنگم ، یاد سه ساله ی ارباب می افتم ...

یک نیمه شب بهانه‌ی دلبر گرفت و بعد

قلبش به شوق روی پدر پر گرفت و بعد

 اما نیامده ز سفر مهربان او

یعنی دوباره هم دل دختر گرفت و بعد

 آنقدر لاله ریخت به راه مسافرش

تا خواب او تجلی باور گرفت و بعد

 آخر رسید از سفر، اما سر پدر

سر را چقدر غمزده در بر گرفت و بعد

جانم رقیه 

امیری حسین و نعم الامیر

گمشده من

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

تنها آرزو

اگر به من بگن چه آرزویی داری که بیشتر از همه میخوای بهش برسی تنها چیزی که میتونم بگم دیدن ضریح آقاست ، قدم زدن تو بین الحرمین ...

آقاجون ما رو سیاها رو هم بطلب، تو که تنها امید دلمی ، تو که تنها مایه آرامش قلبمی ، آقاجون خودت از اول بر ما منت گذاشتی و ما رو عاشق خودت کردی ، حالا میخوای رهام کنی!

به حق دختر سه سالت و این شب ها ، یتیم نوازی کن و ما رو هم به حرمت راه بده ...


 باز خواب من خواب حرم 

دل شده بی تاب حرم

یه گوشه چشم تو بسه 

تا برسیم ما به حرم

پیچیده تو مشام جان ، آرام جان باز چه شمیم سیبی

برات من با فاطمه است ، پیشت بیام...( مداحی جواد مقدم  )


امیری حسین و نعم الامیر

تو نسبت به گلت مسئولی

شازده کوچولو گفت:

اهلی کردن یعنی چی؟

روباه گفت:

معلومه.

تو الان واسه من یه پسر بچه ای مثل صد هزار پسر بچه دیگه.

نه من به تو احتیاج دارم نه تو هیچ احتیاجی به من.

اما اگه منو اهلی کنی هر دو تامون به هم احتیاج پیدا می کنیم.

تو واسه من میون همه عالم موجود یگانه ای میشی من واسه تو.

شازده کوچولو گفت:

کم کم داره دستگیرم میشه.

یه گلی هست که گمونم منو اهلی کرده باشه.

روباه گفت:

بعید نیست. اما همیشه ی خدا یه پای قصه می لنگه

من زندگی یکنواختی دارم.من مرغ ها رو شکار میکنم آدم ها منو.

همه مرغ ها عین همند همه آدم ها هم عین هم.

این وضع یه خرده خلقم رو تنگ میکنه...

اما اگه تو منو اهلی کنی انگار زندگیمو چراغون کرده باشی.

آنوقت صدای پایی رو میشناسم

که با هر صدای پای دیگه ای فرق میکنه...

روباه خاموش شد و مدت زیادی شازده کوچولو رو نگاه کرد.

بعد گفت:

اگه دلت میخواد منو اهلی کن.

لحظه خداحافظی که نزدیک شد روباه گفت:

آخ نمیتونم جلو اشکمو بگیرم.

شازده کوچولو گفت:

تقصیر خودته.خودت خواستی اهلیت کنم.

ببین داره اشکت سرازیر میشه.

این ماجرا هیچ فایده ای برای تو نداشته.

روباه گفت:

چرا.برو یه بار دیگه گلت رو ببین...

تا بفهمی که گل تو تو همه عالم تک است

بعد بیا برای خداحافظی اونوقت یه رازی رو بهت میگم.

شازده کوچولو برای خداحافظی برگشت.

روباه گفت:

خدانگهدار. اما رازی که گفتم خیلی ساده است.

جز با دل هیچی رو نمیشه اونجوری که باید دید.

یادت باشه ارزش گل تو به قدر عمریه که به پاش صرف کردی.

انسانها این حقیقت رو فراموش کرده اند

اما تو نباید فراموشش کنی ...

تو تا زنده ای نسبت به چیزی که اهلیش کرده ای مسئولی

تو مسئول گلت هستی... اینو یادت باشه

شازده کوچولو برای اینکه یادش بمونه تکرار کرد.من مسئول گلم




این قسمت از کتاب شازده کوچولو رو خیلی دوست دارم ، برام عجیبه چرا این روزا آدما مسئولیت گلشون رو به عهده نمی گیرند، به خصوص پسرها! 

دوستام وقتی میان با من صحبت می کنند واقعا برای بعضی هاشون ناراحت میشم و میبینم که چاره ای جز دعا کردن براشون ندارم ، من نمی دونم پسری که از رفتارش تابلوئه یه دختر رو دوست داره ، تا این حد که همه اطرافیانش هم متوجه رفتار عجیبش نسبت به اون دختر می شوند چرا  جرات نداره دل رو به دریا بزنه و موضوع رو به دختره بگه ، بالاخره دختره یا میگه آره یا نه ! بالاتر از سیاهی که رنگی نیست ، چرا خیلی هاشون دوست دارند ادای عاشقای شکست خورده رو در بیارن  ! خب تو اول یک کم بجنگ اگه شکست خوردی بعدا برو نقش بازی کن ، پدر دختر مردم رو در میاری ، خوب بهش ابراز علاقه می کنی ، اون بنده خدا هم سنگ نیست که ! اگه آدمی باشی که سرت به تنت بیارزه بالاخره اونم بعد از یه مدت به تو علاقه مند می شه ، بعد همین طوری هم خودت رو میذاری تو کف هم دختر مردم رو ، مسئولیت پذیری هم چیز خوبیه به خدا ، حس می کنم این روزا پسرا هم اخلاقشون دخترونه شده !  مردی گفتن ، زنی گفتن ...

 این موضوعی که نوشتم رو در یک مورد خاص هم ندیدم ، متاسفانه بین چندین تا از دوستام مشاهده کردم ...

آرزوی قلبیم خوشبختی همشونه اما ای کاش آدم ها یادشون بیاد که مسئول گلشون هستن ، یا آدم ها رو اهلی نکنید یا اگر اهلی کردید مسئولیتش رو هم به عهده بگیرید