یک تصمیم ادامه دار

نمیدونم چرا این اپلای دست از سر من بر نمیاره من از شرش خلاص شده بودما ولی  این دوباره اومد سراغ من !

یکی از دوستان خواست که من در ابتدای همین ارشد گزینه اپلای رو دوباره بررسی کنم و ببینم واقعا می خوام چه کار کنم !

امروز حدود 4 ساعت با من حرف زد و با توجه به قسمت آخر حرفم که شاید یک جمله هم بیشتر نیود گفت من اگر جای شما بودم نمیرفتم ، جمله آخرمم این بود که در نبودن پدرم این خیلی خودخواهیه که من مادر و خواهرم رو این جا تنها بذارم و برم مگر این که مطمئن شم که خواهرم میتونه جای منو برای مادرم پر کنه ... همین 

 واقعا  این جور وقتا تو زندگیه که تقابل عقل واحساس رو با تمام وجود حس می کنی و می بینی یک وقتایی هم احساست باید بر منطقت غلبه کنه !

نمیدونم تا چه حد تصمیم درستیه اما ترس همین که برم و زمانی که برگردم ،ببینم که مامانم  به خاطر نبود من شکسته تر شده یا دور از جون اتفاقی براش پیش اومده نمی ذاره به رفتن فکر کنم...

قبلا یعنی چهار سال پیش این جوری نبودم ، اومده بودم که برم اما هر چه که زمان بیشتر می گذره ، دل کندن برام سخت تر میشه و شاید به قول اون آدم عاقل تر میشم !

چه تناقضی شد این جا ! نفهمیدم بالاخره عاقل تر شدم یا احساسی تر 


خدایا تا حالا همیشه به تو تکیه کردم ، هیچ وقت نشده که منو به حال خودم رها کنی ، حالا هم از اون زمان هایی که واقعا تنها تویی که می تونی دلیل راه من باشی ، پس خودت کمکم کن ...


یا علی

ﺩﺭ ﻛﻨﺎﺭ ﻳﻚ ﺩﻭﺳﺖ

ﮔﺎﻫﻲ ﻭﻗﺘﺎ ﭼﻘﺪﺭ ﺑﻮﺩﻥ ﻳﻚ ﺩﻭﺳﺖ ﻛﻨﺎﺭﺕ اﺭﺯﺷﻤﻨﺪﻩ,اﻣﺸﺐ ﻫﺮ ﭼﻨﺪ ﺭاﻫﻲ ﺩﻛﺘﺮ ﺷﺪﻡ و ﺭﻓﺘﻢ ﺯﻳﺮ ﺳﺮﻡ,اﻣﺎ ﻫﻤﻴﻦ ﻛﻪ ﺑﺎ ﻳﻪ ﺗﻠﻔﻦ ﻛﻮﭼﻴﻚ ﺩﻭﺳﺘﻢ ﺧﻮﺩﺷﻮ ﺭﺳﻮﻧﺪ و اﻭﻣﺪ ﭘﻴﺸﻢ, ﺗﺎ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺩاﺭﻭﻫﺎﻣﻮ ﺑﮕﻴﺮﻳﻢ و ﭘﻴﺸﻢ ﻣﻮﻧﺪ ﺗﺎ ﺳﺮﻣﻢ ﺗﻤﻮﻡ ﺷﻪ ﻳﻚ ﺩﻧﻴﺎ ﺑﺮاﻡ ﻣﻲ اﺭﺯﻳﺪ ﺟﻮﺭﻱ ﻛﻪ ﻣﺮﻳﻀﻲ ﻫﻢ اﺯ ﻳﺎﺩﻡ رفت  .

 و اﻳﻦ ﺟﻮﺭ ﻭﻗﺘﺎﺳﺖ ﻛﻪ ﻣﻌﻨﻲ ﺑﻮﺩﻥ ﻳﻚ ﺩﻭﺳﺖ ﻭاﻗﻌﻲ ﺩﺭ ﻛﻨﺎﺭﺕ ﺭﻭ ﺑﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﻭﺟﻮﺩﺕ ﺣﺲ ﻣﻲ ﻛﻨﻲ.ﻛﻞ ﻧﻴﻢ ﺳﺎﻋﺘﻲ ﻛﻪ ﺳﺮﻡ ﻣﻴﺰﺩﻡ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﻭﺟﻮﺩﺵ و ﺣﺮﻑ ﺯﺩﻥ ﺑﺎ اﻭﻥ ﻳﻚ ﺩﻗﻴﻘﻪ ﻫﻢ ﺑﻪ ﭼﺸﻤﻢ ﻧﻴﻮﻣﺪ...

ﻳﺎ ﻋﻠﻲ

این جا حرم عشق است

نمی دونم چرا شب عید غدیر عید ولایت و سر سپردگی  این نوشته رو بین دست نوشته هام پیدا کردم...


صدای نقاره خانه می آید ، دل آدم پر می کشد ، نمی دانم به کجا اما دیگر طاقت نمی آورد که روی زمین بماند

این جا قطعه ای از بهشت است که به محض این که پا در آن بگذاری احساس آرامش تمام وجودت را پر می کند، تفاوتش را با مکان های دیگر حس می کنی، وجودت قرار می یابد، و تو در این فکری هنوز که باز هم آقا ما را شرمنده کرد ! ما که عهدمان را فراموش کردیم اما او نه ، در خواست کردیم و دوباره این بنده گنهکار را اجابت نمود، دوباره به ما فرصت داد و آغوش حرم امنش را بر ما گشود به این امید که این بار اجابتی شود ...

چقدر دلم برای حرم امام رضا تنگ شده ، ایوان نجف رو هم که تا به حال ندیدم و فقط وصفش را شنیدم ...

یا علی ما را اجابت کن ...

تمام لذت عمرم همین است که مولایم امیرالمومنین است.

فال حافظ

اینم از فال امروزم ، بقیه اش بماند ...


عشقت نه سرسریست که از سر به در شود ...  مهرت نه عارضی است که جای دگر شود

عشق تـــو در درونم و مهر تو در دلم ... با شیر اندرون شد و با جــان به در شود

دردیست درد عشــق که اندر علاج او ... هر چند ســـعی بیش نمایی بتر شود

اول یکی منــم که درین شهر هر شبی ... فریاد مــن به گنبد افلاک بر شود

گر زانکه من سرشک فشانم به زنده رود ... کشت عراق جمله به یکباره ،تر شود

دی در میان زلف بدیدم رخ نگــــار ... بر هیئتی که ابر محیط قــمر شود 

گفتم که ابتدا بکنم بوســه گفت نی ... بگذار تا که مـــاه ز عقرب به در شود

ای دل بیاد لعلش اگـــر باده می خوری ... مگذار هان که مدعیان را خبر شود

حــافظ سر از لحد بدر آرد بپای بوس ... گـر خاک او بپای شما پی سپر شود


روز نوشت

می خواهم فراموشت کنم اما خیلی سخت است ، کاش حداقل هر روز جلو چشمانم ظاهر نمی شدی ...