باز هم جا موندیم ، خیلی ها که رسیدند به من این روزا گفتند داریم میریم کربلا، اون وقت بود که سهم من فقط آه کشیدن از ته دل بود...
اون قدر بد بودیم که بازم آقا نطلبید
آقا ما که جز شما کسی رو نداریم ، اگر شما هم ما رو رها کنید که چیزی برامون نمیمونه...
امیری حسین و نعم الامیر
خداجونم امشب که با هم اتاقیم حرف میزدم فهمیدم که چقدر خانواده مهربون و ارزنده ای دارم که نمونش کمتر جایی پیدا میشه، خانواده ای مهربون که همه پشت هم هستند و هوای هم رو دارند . و البته این وسط نقش بزرگتر خانواده یعنی داییم رو از همه مهم تر میدونم که همیشه همه رو دور هم جمع می کنه ، همیشه از جیبش میذاره تا با جمع کردن همه دور هم ، محبت و همدلی رو بیشتر کنه و البته این جا مهربونی زندایی عزیزم هم بی تاثیر نیست، چرا که اگه خودش مهربون نبود، اگر دائم مثل خیلی از خانوما به داییم غر می زد و خلاصه اونم با داییم همدل و یکرنگ نبود ، باز هم هیچ وقت این خانواده دور هم جمع نمی شدند.
خدایا این خانواده یکی از بهترین نعمت هایی هست که دارم ، شکرت
امروزم که این همه منتظر اومدنش بودم سپری شد و هیچ اتفاق خاصی نیفتاد . فقط انگار قسمت نیست ، همین...
تنها راهش اینه که فکر کنم اصلا از روز اول نه خانی اومده نه خانی رفته...