این چند روز بین ترم فرصت خوبی بود برای تجدید خاطرات و دیدن دوستای قدیمی، دوستایی که توی گذشته تو بودند، الان هم هستند اما نه اون جوری که قبلا بودند ، یادت میاد کی بودی و کی شدی!!!
امروز با رفتن به مهد کودکی که خواهرم اون جا درس میده حتی خاطرات دوران پیش دبستانیم هم جلو چشمم اومد و فهمیدم 17 سال پیش چقدر منو لوس کردند! یاد امکاناتی که 17 سال پیش آمادگیم داشت برام خنده آوره! موندم با اون مهدکودکی که من میرفتم اکه روزی بچم به دنیا اومد اون رو کجا بفرستم ؟! احتمالا باید بذارمش مهدکودک نابغه ها!( احساس خود تحویل گیری شدید) به من چه آمادگی که من اون زمان رفتم خیلی خفن بوده!!!
جدا امروز نگران بچه آیندم شدم! فهمیدم که چقدر از دنیای بچه ها فاصله گرفتم ! انگار یک دیواره بین من و کودکیم! اصلا نمیتونم با بچه ها خوب ارتباط برقرار کنم! هر چند بچه های این روزا هم کلی عوض شدند، اون قدر تغییر کردند که من نمیشناسمشون!
کلا گیج شدم امروز...
تا تو نگاه می کنی کار من آه کردن است
ای به فدای چشم تو این چه نگاه کردن است
شب همه بی تو کار من شکوه به ماه کردنست
روز ستاره تا سحر تیره به آه کردنست
متن خبر که یک قلم بی تو سیاه شد جهان
حاشیه رفتنم دگر نامه سیاه کردنست
چون تو نه در مقابلی عکس تو پیش رونهیم
اینهم از آب و آینه خواهش ماه کردنست
نو گل نازنین من تا تو نگاه می کنی
لطف بهار عارفان در تو نگاه کردنست
ماه عباد تست و من با لب روزه دار ازین
قول و غزل نوشتنم بیم گناه کردنست
لیک چراغ ذوق هم این همه کشته داشتن
چشمه به گل گرفتن و ماه به چاه کردنست
غفلت کائنات را جنبش سایه ها همه
سجده به کاخ کبریا خواه نخواه کردنست
از غم خود بپرس کو با دل ما چه می کند
این هم اگر چه شکوه شحنه به شاه کردنست
عهد تو سایه و صبا گو بشکن که راه من
رو به حریم کعبه لطف اله کردنست
گاه به گاه پرسشی کن که زکات زندگی
پرسش حال دوستان گاه به گاه کردنست
بوسه تو به کام من کوه نورد تشنه را
کوزه آب زندگی توشه راه کردنست
خود برسان به شهریار ای که در این محیط غم
بی تو نفس کشیدنم عمر تباه کردنست
شهریار
وقتی یه روز جمعه مجبوری تو خوابگاه بمونی و پروژت رو انجام بدی، وقتی میخوای تنهایی ناهار بخوری ، یاد خونه می افتی و مهربونی های مامانت که با چه عشقی برات غذا درست میکرد و اگر کمتر از دو بشقاب میخوردی ، ناراحت میشد و میگفت یعنی غذام بد شده بود؟!دلت حسابی میگیره و دوست داری همون جا سر سفره بزنی زیر گریه ، دنیا و هر چی که توشه برات کوچیک میشه و میفهمی تنها چیزی که تو این دنیا می ارزه همون عشق و محبته ، همون مهربونی های بی دریغ مامان و خواهر کوچیکت
حالا که پنجمین سالیه که تهرانم دائم به خودم میگم واقعا این همه دوری ارزشش رو داشت ، هر چند میدونم و مطمئنم که مسیر زندگیم باید از این را می گذشته تا من درسم رو از این روزگار بگیریم و الان نسبت به چند سال قبل می بینم که چقدر تغییر کردم ، چقدر بهتر شدم و چه درسای قشنگی رو تو این مدت یاد گرفتم ( اصلا از نظر علمی نمیگما!) ، مطمین میشم که به دست آوردن همه این ها ارزش این همه سختی کشیدن رو داشته اما فکر کنم این روزا من کم طاقت تر شدم ، حساس تر و دل نازک تر از قبل ،...
امروز جمعه است، و هم چنان در انتظار آمدن آقای مهربانم هستم ، اللهم عجل لولیک الفرج ...