باران بهاری ...
صدای رعد و برق ...
و ترسی که بر دلم می افتد از این صدا اما پس از آن باران شروع به باریدن می کند و شنیدن صدایی که برایم لطیف و دلنشین است ، بارانی که همه غم مرا به یک باره با خود می برد ...
همه این ها مرا یاد تو می اندازد ...
وقتی عبور می کنی از کنارم ، از یک طرف ترس مواجهه با تو را دارم ، اما از طرف دیگر، ته دلم چیز دیگری به من می گوید...
و تو چه آرزوی دوری هستی برای من ،
خیلی دور ،
جایی که هیچ وقت دستم به آن نمی رسد ...