این روزا به طرز عجیبی با خودم درگیرم !
خیلی جالبه من با دو تا از دوستام داشتم راه میرفتم، یکیشون گفت فلانی استتوس گذاشته که چقدر خوبه یک دوست داشته باشی که هر وقت خواستی بری پیشش و بدون مقدمه بتونی باهش درد دل کنی ، اون یکی گفت آره واقعا خوبه ، فلانی برای من این جوریه و من سکوت کردم ! تو ذهنم با خودم مرور کردم که هیچ کدوم از ما سه تا برای هم رفیق بشو نبودیم اما با همیم ! نمیدونم خوبه یا نه ...، ولی به مرور زمان این جور دوستی ها برای من خسته کننده می شه ، پر از دغدغه ذهنی و این که چرا این دوستان نمی تونن در حق آدم رفاقت کنن یا حداقل تو براشون ، نمی دونم شایدم من انتظارم از دوستام زیاده.
اما دیشب یه اتفاق افتاد و بعد هم دوستم زنگ زد، منم ازش پرسیدم من باید جمعه برم یه جایی، تو هم باید بیای ، اونم فقط گفت باشه ، همین ، در صورتی که خیلی راحت میتونست هزار تا بهونه بیاره که کار دارم، درس دارم ، حالا خودت برو و این حرفا، نمیگم همیشه باید این جوری باشه ، اما وقتی می بینه یه جا گیرم به دادم میرسه ، همین برام کافیه
الحمدالله دیشب دیدم حداقل دو تا از این رفیق ها دارم که می تونم تو چنین موقعیت هایی روشون حساب کنم، هر چند که هر روز باهشون نیستم ، شاید چند ماهی یه بار بیشتر نبینمشون اما وقتی باید باشند هستند...
خدایا به خاطر همون دوستای معمولی شکر، به خاطر اون رفقای نزدیک و صمیمی هم که دیگه سنگ تموم گذاشتی ، ممنون که چنین دوستای خوبی رو نصیبم کردی.
پی نوشت : خداجونم خیلی دل تنگم ، یاد سه ساله ی ارباب می افتم ...
یک نیمه شب بهانهی دلبر گرفت و بعد
قلبش به شوق روی پدر پر گرفت و بعد
اما نیامده ز سفر مهربان او
یعنی دوباره هم دل دختر گرفت و بعد
آنقدر لاله ریخت به راه مسافرش
تا خواب او تجلی باور گرفت و بعد
آخر رسید از سفر، اما سر پدر
سر را چقدر غمزده در بر گرفت و بعد
جانم رقیه
امیری حسین و نعم الامیر