وقتی که بطری می چرخد...
این روزا طاقت بازی جرات حقیقت رو ندارم
حتی با خودم، حتی اگه هم سوال کننده خودم باشم و هم جواب دهنده...
نکنه از انتخاب حقیقت میترسم... انگار خودمم دارم به خودم دروغ میگم...
فکر کنم این بدترین دروغ دنیاس! وقتی به جایی برسی که خودت داری خودتو فریب میدی...
سحر است، گوشه ای نشسته ام و خواب به چشمانم راه ندارد، انگار این روزها را خوب درک نمی کنم،قدر این سحر ها را نمی دانم، مانند کسی که بیقرار است، شاید دلهره ها و نگرانی از کارهای دنیا هوش و حواس از سرم پرانده ، یک جور هایی دارم درجا می زنم ، گوشه ای ایستادم و به زندگیم نگاه می کنم ، بیشتر به این شش سال اخیر، گونه ای پشیمانی و پریشانی در ذهنم ریشه دوانده، انگار که از حرکت ایستاده باشم، احساس اشتباه و خطا، نمی دانم از جنس ناامیدی است یا نه، که خدا کند که نباشد، هیچ دوست ندارم به این گناه نزدیک شوم اما یک جور حس حسرت دارم، حسرت از زمان های رفته ام، حسرت از گذر جوانیم در راهی که شاید به صلاحم نبوده.
هر چند وقتی به یاد اتفاقات کناره این مسیر می افتم، خدا را شکر می کنم که پر از اتفاقات خوب بوده اما خود مسیر، شاید هم اشتباه می کنم ، حتی این هم خود مسیر نبوده، نکند به خاکی زده باشم، نکند باید کیلومترها به عقب برگردم تا دوباره برسم به نقطه اول، انگار دنبال میان بر میگردم اما هر چه بیشتر میگردم کمتر می یابم ، میترسم ، یک جورهایی زندگیم دارد به ثانیه هایی نزدیک میشود که ثانیه های سخت تصمیم گیری های دوباره است و باز میترسم اشتباه کنم ، مثل گذشته ، چقدر زندگی در حال برایم سخت است اما دلخوشم به این فراز ابوحمزه
سَیِّدِی أَنَا الصَّغِیرُ الَّذِی رَبَّیْتَهُ وَ أَنَا الْجَاهِلُ الَّذِی عَلَّمْتَهُ وَ أَنَا الضَّالُّ الَّذِی هَدَیْتَهُ وَ أَنَا الْوَضِیعُ الَّذِی رَفَعْتَهُ
شاید یک جاهایی از این شش سال خطا رفته باشم اما یادم نمیرود که بارها در سخت ترین لحظات خودش دستم را گرفته و بلندم کرده، بهترین ها را برایم مقرر کرده ، حالا مگر می شود یک دفعه بی خیالم شود و به حال خودم رهایم کند... خدایا خودت آسان کن گذر این یک سال باقیمانده را بر من و کمکم کن که بهترین تصمیم ها را بگیرم که تو از هر کس بیشتر از حالم خبر داری...
از سر کوی تو هر کو به ملالت برود | نرود کارش و آخر به خجالت برود | |
کاروانی که بود بدرقهاش حفظ خدا | به تجمل بنشیند به جلالت برود |
خیلی وقت است دست به قلم نبرده ام ، اما گاهی کلمات چنان به من هجوم می آورند که چاره ای ندارم جز نوشتن، هر چند خودم هم نمی دانم چه می خواهم بنویسم، فقط می دانم باید نوشت تا بار کلمات در ذهنم کم شود، تا بلکه وزنه ای که بر روحم سنگینی می کند کمی سبک تر شود... اصلا حتی نمی دانم چطور شروع کنم، یک وقت هایی یک آدم هایی یک اتفاق هایی یک چیزهایی...وقتی کمی بیشتر از مینیمال های اطراف تو باشند در ذهنت جایشان از بقیه بالاتر می رود، برایت جور دیگری مهم می شوند، اتفاقات که می شوند خاطره و تو همیشه با یاد آوریشان آن ها را بهتر و شیرین تر می بینی، اما این در مورد آدم ها فرق می کند. آدم ها همیشه هستند در گذشته نمی روند، تصویری هستند که با هر اتفاق ، با هر برخوردی انگار جزئیات آن ها در ذهن تو کامل تر می شوند، معمولا تصویری که از آن ها ،که شاید بتوان گفت به ظاهر آدم مهم های زندگیت، ساخته ای، دائما پر نقش و نگارتر می شود، روز به روز پر رنگ تر می شود، انگار که اهمیتشان بیشتر شده باشد...وقت هایی که خسته ای از آدم های دور و برت، مرور تصویرهایشان از غمت کم می کند، یادت می افتد که آدم هایی هستند که ویژه ترند، خاص ترند، مثل بقیه نیستند... اما نگهداری تصویر آن ها در ذهنت از تصویر آدم های معمولی سخت تر است، این ها یک جور هایی شده اند آدم خوبه داستان های زندگی تو، انگار که با تصویر آن ها خیلی از قسمت های دنیای اطرافت، به خصوص قسمت های قشنگش را تعریف کرده ای، خیلی وقت ها منظر چشمان تو به دنیا از منظر تصویر آن هاست، اما امان از لحظه ای که اتفاقی بیفتد که انتظارش را نداری، که ربطی به تصویر تو ندارد، که هر چه فکر می کنی این لحظه را کجای این تصویر بگذارم، می بینی هیچ سنخیتی با آن ندارد، انگار که یک خط پر رنگ روی تصویر ذهنی تو بکشند، به هم میریزی ... مثل بازی دومینو می ماند، تو هر بار که این ها را دیده ای، هر بار که لحظه های خوبی برایت رقم زده اند، یک قطعه دومینو برای خودت گذاشته ای، اما امان از لحظه ای که یک اشتباه بکنی، یک لرزش دست، یک تکان ناگهانی،... این طور نیست که فقط یک قطعه بیفتد، بازی تا آخرش خراب می شود،ر یک آان همه دومینوها فرومی ریزند و صدای فروریختنشان ، فقط به اندازه یک آه حسرت کشیدن به طول می انجامد ...همه تصویری که در ذهنت ساخته ای ناگهان می شکند، شاید خیلی بی رحمانه باشد، مگر می شود با یک اتفاق؟! آری می شود،مگر برای شکستن شیشه چند ضربه لازم است؟! تصویرت که خراب شد، همه معادله های ذهنت را به هم میریزد، معادله هایی که تا امروز با آن ها زندگی میکردی، این جور وقت ها شاید خیلی برایت مهم نباشد که مقصر چه کسی بوده، اصلا دیگر کسی این وسط نیست ، تو هستی و یک تصویر گنگ که زمان های طولانی برای آن زحمت کشیده بودی، وقتی الگوی ذهنیت به هم میریزد، هیچ وقت دوباره ساختنش به سادگی روز اول نمی شود، اصلا ساختن آن هم آسان نبوده ، زمان برده، روزها، ماه ها شاید سال ها ، اما حالا از آن تصویر قشنگ، تصویری به جا مانده گنگ و مبهم ، هر چه با خودت فکر می کنی جزئیات آن اتفاق را به یاد بیاوری، یادت نمی آید، فقط می دانی که اتفاق افتاده است...انگار که خودت فروریخته باشی، اصلا انگار آدمیزاد از کنار هم قرار دادن این تصویرها ساخته شده، امان از لجظه ای که حتی یکی از آن ها بشکند، ترمیمش زمان می برد، شاید روزها، ماه ها و حتی سال ها ...
باید که بنویسم وگرنه که بغض خفه ام می کند... آن چنان گلویم را می فشارد که تابش را ندارم ... شاید وقتی می نویسی نتوانی بلند فریاد بزنی اما دست کم ذهنت از خفقان رها می شود... کلمه هایی که دارند از ذهنت می زنند بیرون آرام سر جایشان می نشیند...و تو نفس راحت می کشی ... وقتی که هر چه هست را به کاغذ می سپاری ... البته کاغذ که نه که همین خانه کوچک دلتنگی ...همین خانه کوچک دلنوشته هایت
امشب دوباره دلم گرفته است... بغض گلویم را فشار می دهد ...دوباره سکوت ذهنم را شکسته ام اما نصفه نیمه، چرا که فقط من حرف زده ام ...غرش کرده ام و کلامی برای تسلا نشنیده ام ... اصلا شاید همین نشنیدن افسار مرا پاره کرده و هر چه خواسته ام به زبان آورده ام بی آن که به عواقبش فکر کرده باشم ...بی آن که یادم بیفتد زبانم بد زخم می زند ... زخم های کاری که شاید دیگر التیام نیابند ..
اول یک لجظه با خودم بغض کردم اما تاب آن بغض را نداشتم ... ظرفیتم پایین است ... باید همه را بیرون می ریختم ... اشتباه کردم...همه را برای تو به زبان آوردم
گفتم خسته شده ام از این که همه اش باید بشنوم توکل ... اصلا دیگر این کلمه را دوست ندارم ...خسته ام از این که می گویند توکل کن ... آخر پس اختیار چه می شود...چرا توکل را بد فهمیده ایم ...چرا یادمان رفته قبلن ها گفته بودند از تو حرکت از خدا برکت ... پس تکلیف حرکت چه می شود... حرکت نباشد که برکتی در کار نخواهد بود... چرا فقط قسمت دوم توکل به مذاقمان خوش آمده ...چرا قرار است همه چیز را گردن خدا بندازیم ...پس ما برای چه روی زمین آمده ایم ... خدا که این همه فرشته داشت ... پس چه نیازی به ما بود ... آن ها همه اعتماد داشتند ... اصلا نه نمی گفتند ... توکل اعتماد نیست، یعنی هست اما والله که فقط اعتماد بخشی از آن است ...
و تو باز همه این ها را می شنوی و می گویی توکل و من باز خسته تر میشوم و دل تنگ تر ، از این زمانه و از همه آن هایی که به هوای توکل یادشان رفته خودشان هم قسمتی از ماجرا هستند